د.ا.د هری:
به محض این که صدای شیههی اسب شنیدم فهمیدم این همون علامتیه که لوییس بهم گفته. صدای برخورد و ضربه و جیغ سرخپوستها میاومد. با ترس سرک کشیدم. دیابلو بود! جوری شیهه میکشید و جفتک مینداخت که انگار جدّی جدّی شیطون زیر پوستش رفته. همه جیغ میکشیدن و از زیر سمهاش فرار میکردن. الان وقتشه!از چادر بیرون پریدم و به طرف جنگل دویدم. نمیدونم چه قدر دویدم ولی وقتی که بالاخره ایستادم ریههام داشتن منفجر میشدن و ساق پاهام در معرض شکستن بود. خودم رو روی زمین انداختم و نفس نفس زدم. من کجام؟
جنگل، تاریک و به طرز رعبانگیزی ساکت بود. نه صدای بادی، نه شرشر آبی، نه آواز پرندهای... هیچی... سکوت مرگ!
شاخ و برگ درختها حتی نمیذاشت نور ماه درست بتابه. هر جسم تاریکی به نظرم یه حیوون درّندهی در کمین میاومد. داشت گریهام میگرفت. خوب این که بدتر شد!
خودم رو به یه درخت چسبوندم و منتظر موندم هوا تاریکتر بشه. شاید اگر از همین راهی که دویدم برگردم به تپّهها برسم. شاید هم... شاید هم از وسط سرخپوستها در بیام و دوباره بگیرنم. آهسته هق هق کردم. هیچ وقت فکر نمیکردم این طوری بمیرم. تک و تنها... بین غریبهها... وقتی هنوز حتی بیست سالم هم نشده. استرس زیاد خستهام کرده بود. سر سنگین و خوابآلودم رو به درخت تکیه دادم و خمیازه کشیدم. ولی نباید بخوابم... باید منتظر تاریکی هوا باشم... پلکهام... درد میکنن...
نمیدونم چه مدّت پلکهام رو روی هم گذاشته بودم که لغزش چیزی روی ساق پام برق ازم پروند! بدنم یخ کرد! جرئت نداشتم نگاه کنم ببینم چیه! سنگینی اون چیز روی پام رو حس میکردم ولی حرکتی نمیکرد. ناگهان آروم شروع به خزیدن کرد و من بدن سفت پولکیاش رو از زیر شلوارم لمس کردم.
-«تکون نخور!»
با شنیدن زمزمهای توی گوشم چنان تکون بدی خوردم که مار روی پام سر بلند کرد و به طرز تهدیدآمیزی چشمهای ریز صیقلیاش رو یه من دوخت! صدا دوباره دم گوشم التماس کرد: «گفتم تکون نخور لعنتی!»
صدای لوییس بود. نفسش توی گوشم میخورد. لبم رو گاز گرفتم. مار زبونش رو برام بیرون آورد! بعد آهسته و با هشیاری به طرفم سینهام خزید. لعنتی اون یه مااااررررههههه!!! من باید فرار کنم!!! دلم میخواست همین کار رو بکنم ولی هر کس در برخورد با یه مار به طور غریزی میدونه باید خفهخون بگیره و از جاش جم نخوره. از شدّت ترس نفسهام صدام هق هق میداد. لوییس آروم انگشتهاش رو روی دهنم گذاشت و محکم گرفت. چشمهام رو بستم. قطرههای عرق از شقیقههام پایین سُر میخوردن. فلسهای مار روی پشت دستم کشیده شد. از ترس فلج شده بودم.
ماره بالاخره یه این نتیجه رسید خزیدن روی تن من کار کسلکنندهایه و راهش رو کشید و رفت. لوییس دهنم رو ول کرد و من آه لرزونی از سر آسودگی کشیدم. روم رو برگردوندم. چشمهای آبی لوییس توی تاریکی برق میزدن. از خوشی ناله کردم. دستش رو از جلوی دهنم برداشت: «خواب بودی؟»
BINABASA MO ANG
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction