۱۱۱.پسرم!!!

726 171 316
                                    


د.ا.د خوسفا:
لباس‌هام رو تند تند توی بقچه‌ام پیچیدم. چیز زیادی نیست. همه‌ی دار و ندارم چندتا دامن، نیم‌تنه، بلوز، یه برس و مقدار کمی پوله، یعنی تا امروز کمی بود ولی الان خیلیه! ″گوادالوپه″ و ″فورتونا″ با چشم‌های پف کرده و قیافه‌های نگران، بند و بساط بسته‌بندی شده‌شون رو زیر بغل زدن و تماشام می‌کنن. هر دو به نظر مردّد و ترسیده می‌آن ولی پیشنهادی که بهشون دادم اون قدر وسوسه‌انگیز بود که بتونه وادارشون کنه از همه چیزِ این جا دل بکنن.

خانم کورتس با یه سبد از راه رسید و اون رو دست فورتونا داد: «براتون نون و عسل گذاشتم. کالسکه هم دم در منتظرتونه. خیلی داری لفتش می‌دی دختر! صبح شد! دیشب باید توی راه می‌بودید. دست بجنبون!»

توی حرفش دویدم: «نمی‌تونم خانم! دل توی دلم نیست. همه‌اش حس می‌کنم بلایی سر لوییس اومده. اگر گرفته باشنش چی؟ بهتر نیست اول یه سر به خونه‌ی استایلز ب‍...»

-«نه نه نه!!! معلومه که بهتر نیست! اگر حالش خوب باشه سراغم می‌آد. خودم هواش رو دارم. تو فقط زودتر برو.»

قبل از گره زدن بقچه‌ام یه کاغذ تا شده و یه نامه توش انداخت: «این نشونی یه نجیب‌زاده‌ی شرافتمنده. بهش اطمینان دارم. فقط ازش بخواه کمکتون کنه یه مغازه اجاره کنید و روی پای خودتون بایستید.»

با نگرانی پرسیدم: «لازمه این قدر دور بریم؟ تا مکزیک هفته‌ها راهه!»

-«کسایی که لوییس مانتز باهاشون درافتاده آدم‌های قدرتمندی هستن. به اندازه‌ی قدرتشون هم می‌تونن خطرآفرین باشن. از کسی که تجربه‌ی در افتادن باهاشون رو داشته قبول کن. نه تنها اسپانیا، بلکه دیگه توی اروپا هم جات امن نیست.»

کاغذ رو باز کردم و اسم نجیب‌زاده رو خوندم: «جناب هرولد ادوارد استایلز؟؟؟ صبر کن ببینم! این که یه استایلزه!!!»

-«نگران نباش بچّه جان. خودم می‌دونم. اون مثل پدرش نیست. با شما رفتار خوبی خواهد داشت. من مدّت‌هاست که دورادور باهاش در ارتباطم.»

-«یعنی چی؟ من نمی‌فهمم! شما چه ارتباطی با پسر استایلز دارید؟»

خانم کورتس با احتیاط گوادالوپه و فورتونا رو نگاه کرد. خم شد و زیر گوشم آهسته گفت: «پسر اربابم به نامزد لوییس تجاوز کرد. من هم از استایلز پول گرفتم و توی چاییش سم ریختم.»

کم و بیش جیغ زدم: «چی؟؟؟»

لبش رو از دم گوشم برداشت: «اون موقع جوون، احساساتی و ابله بودم و از تعرّض‌های اربابم به ستوه اومده بودم. و الّا هرگز بهش اعتماد نمی‌کردم. حالا می‌فهمم پسر استایلز چه قدر جوانمردانه باهام رفتار کرد. هر اشراف‌زاده‌ی دیگه‌ای جز اون بود، یه دختر بی‌کس رعیت رو می‌کشت تا رازش فاش نشه ولی اون نه تنها دستمزد قابل توجهی به من داد، بلکه فرار امنی هم برام تدارک دید. پس می‌بینی که می‌تونی مثل من بهش اعتماد کنی.»

Half-BloodWhere stories live. Discover now