سه هزار کلمه نوشتم😐
کامنت نذارید خون به پا میکنم!!!👿.
د.ا.د لوییس:
زن، مثل مردها شلوار پوشیده. پاچههای تنگ شلوار رو توی چکمههای سوارکاری چرمیش که تا سر زانو میآن گذاشته. پیرهنش از تمیزی و سفیدی چشم رو میزنه و یه سنجاق سینهی عقیق رگهدار زیر یقهاش میدرخشه. موهای تیرهاش رو زیر توری مشکی جمع کرده و توی دستش شلّاقی صاف و دراز، مخصوص اسبه. بینی قلمی و بلندی داره که خیلی کم، حالت عقابی شده. لبهای درشتش کمی برق میزنن و چشمهای کشیدهی سیاهش آرایش کمرنگی داره. ابروهای بیش از حد نازک شدهاش رو توی هم کشید و با لحن بیادبانهای گفت: «تو دیگه کدوم خری هستی؟»من با دستپاچگی دهن باز کردم تا حرف بزنم ولی چیزی جز چند کلمهی توام با لکنتِ نامفهوم چیزی از دهنم درنیومد: «من... اِ... چیز... شما... اممم...»
گوشهی لبش به لبخند تمسخرآمیزی باز شد: «تا حالا زن ندیدی که نفست این طور بند اومده؟»
آب دهنم رو قورت دادم. بغض به گلوم چنگ میزنه. با این لباسهای گرون، سنجاق سینهی جواهرنشان و انگشتر طلاش حتماً زن استایلزه ولی... اون... سسیلیای من نیست! پس سسیلیا کجاست؟ خدایا پس سسیلیا کجاست؟؟؟ چونهام لرزید و سرم رو پایین انداختم. لبهام رو گاز گرفتم. نه لعنتی من نباید گریه کنم! نه بعد از این همه سال! حالا نه! بس کن لوییس تو که دیگه بچّه نیستی! تو یه مرد گُندهای! بس کن!!! محکم باش!
سفتی دستهی شلّاق رو زیر چونهام حس کردم و به اجبارش سرم رو بالا گرفتم. زن با فشار آلت شکنجهاش سرم رو چرخوند و با تعجب ولی رضایتمندانه آثار هجوم احساسات رو از گونههای رنگ گرفته و مژههای مرطوبم خوند. دستهام رو مشت کردم و هوا رو عمیقاً توی ریهام کشیدم تا نفسهام صدای هقهق نده. سینهام یه جور درد میکنه انگار این زن با مشت بهش کوبیده. از آخرین باری که این طور کنترلم رو از دست دادم خیلی میگذره. با تحکّم پرسید: «چرا این ریختی شدی؟»
زیر لب به سختی گفتم: «چیزی نیست خانم.»
با وقاحت گفت: «اوه چرا، هست! مردهای زیادی با دیدن من مجذوب میشن ولی تو انگار خیلی به هم ریختی.»
به خودم جرئت دادم تا دوباره توی چهرهاش نگاه کنم. پوست صاف و روشنی داره که با یه خال سیاه کوچیک بالای ابروش لک افتاده. توی چشمهاش حرص و ولع بیشرمانهای موج میزنه. از هر مردی بپرسی بهت میگه که زیباست. ولی من الان توی اوج ناامیدی به یه وزغ تمایل بیشتری دارم تا به این زن! با نیشخندی پرسید: «چه طوره؟»
-«چی خانم؟»
-«همونی که بهش زل زدی. ازش خوشت میآد؟»
نگاهم رو پایین انداختم. از داغ شدن صورتم فهمیدم که گونههام دارن سرخ میشن. شلّاق رو از زیر چونهام برداشت و بلند خندید. صدای خندهاش توی گوشم سوت میزنه. دلم میخواد گیسش رو بکشم و از اصطبل پرتش کنم بیرون!
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction