۳۹.راهی به سوی بیرون

819 205 189
                                    


د.ا.د لوییس:
از سیسی پرسیدم: «چی شده؟ لب و لوچه‌ات آویزونه! زشت شدی.»

با خشم و قهر نگاهم کرد و نالید: «حوصله‌ی شوخی ندارم.»

-«چرا؟»

چشم‌هاش پر اشک شد: «من خیلی بدبختم. از زندگیم متنفرم.»

-«خوب چرا؟»

-«پدرم خیلی باهام بد رفتار می‌کنه.»

-«چی کار می‌کنه مثلاً؟»

-«امروز سر ناهار بهم گفت ″احمق!″ مامانم بهش تذکر داد مؤدب باشه ولی باز گفت. خیلی دلم شکست. از روز خواستگاری استبان هر روز داره بدتر می‌شه. واقعاً دیگه نمی‌تونم تحمّلش کنم.»

سرم رو پایین انداختم تا خنده‌ام رو نبینه ولی تیزتر از این چیزهاست: «خیلی بی‌ادبی! من جوک نمی‌گم! چرا به من می‌خندی؟»

-«عذر می‌خوام.»

-«من حتم دارم اگر دختر واقعی خودش بودم باهام مهربون‌تر بود. اون با من بد حرف می‌زنه چون ناپدریمه.»

یه قطره اشک از چشمم چکید. فین فین کرد و صورتش رو محکم پاک کرد. با بغض گفت «دیگه خسته شدم. نمی‌دونم باید چی کار کنم.»

-«خوب... چاره‌ای نیست باید تحمّل کنی.»

با اخم نگاهم کرد: «همین جوری یه چیزی می‌گی ها! غیرقابل تحمّله.»

-«عجب...»

-«باز داری می‌خندی؟ تو چرا به من می‌خندی؟ به نظرت مشکلات مردم خنده داره؟»

-«نه به هیچ وجه... عذر می‌خوام.»

-«عذر نخواه! بگو کجاش بامزه بود که منم بخندم!»

با یه لبخند خجالتی شونه بالا انداختم: «هیچی فقط... وقتی گفتی ″بدرفتاری″، انتظار یه چیز... خوب... جدّی‌تر رو داشتم!»

به پشتیش محکم تکیه داد و بازوهاش رو روی سینه‌اش گره زد: «دیگه انتظار داشتی چی کار کنه؟»

باز شونه بالا انداختم: «خوب آخه مردم این اطراف یه ذرّه با خشونت بیشتری بدرفتاری می‌کنن.»

-«مثلاً چی؟ اون به خاطر ازدواج نکردن با استبان به من فحش می‌ده! دیگه چی کار قراره بکنه؟ شما این جا به چی می‌گید بدرفتاری؟»

-«مثلاً اگر هر روز به بهانه‌های الکی شلّاق می‌خوردی، اون وقت ما می‌گفتیم باهات بدرفتاری شده.»

چشم‌های سیسی گشاد شد و پارچه‌ی دامنش رو توی مشتش مچاله کرد. چند دقیقه در سکوت به من در حال کار کردن خیره شد که چیز خیلی عجیبیه. معمولاً هی حرف می‌زنه، هی حرف می‌زنه! دست آخر با تردید پرسید: «لوییس تو گفتی پدر و مادرت مردن؟»

لعنت! فهمید! شاید بهتر بود در لفافه بگم، یعنی بیشتر در لفافه بگم.

-«بله.»

Half-BloodWhere stories live. Discover now