۸۱.چرخش گردونه‌ی هستی

679 214 118
                                    


د.ا.د هری:
عجله‌ی خانم دلاکروز حتی من رو هم دستپاچه کرد. با خونسردی و دقّت شرایط رو برام شرح داد. بی‌اعتناییش موقع چیدن نقشه‌ی قتل یه نفر لرز به تنم می‌ندازه. این زن واقعاً می‌تونه خطرناک باشه! نباید هیچ وقت عصبانیش کنم. پیشنهاد خودش سم بود ولی من رد کردم. پرسیدم: «استبان الان مهمون‌خونه‌ست؟»

-«همین طوره.»

نیشخندی شیطانی کنج لبم نشست. مهمون‌خونه...! من خبر دارم زین و لیام و بقیه‌ی روستایی‌ها چه قدر از اون مکان بدشون می‌آد. با زیاد شدن رفت و آمد نظامی‌ها توی سیرا و مناطق اطراف، گسترش دادن مهمون‌خونه و در واقع ارتقا دادنش به یه فاحشه‌خونه جزو دستور کارهای پدرم قرار گرفت. روستایی‌های ساده فکر می‌کردن این راه خوبی برای نجات دادن دخترهاشون از آزار هر روز و هر شب سربازهاست. ولی محاسباتشون کاملاً وارونه شد. به هر حال زنان هر فاحشه‌خونه‌ای از زیر بتّه که به عمل نیومدن! هر کدوم دختر، مادر، خواهر یا حتی همسر کسی هستن. زنی که پدر اجیر کرد با پیشنهادهای هنگفت وسوسه‌کننده دخترهای بدبختی که خانواده‌های خیلی فقیر داشتن رو فریب داد و پاشون رو به اون جا باز کرد. روستایی‌هایی که به گشنگی افتاده بودن با دیدن درآمد دختربچّه‌هایی که با چند شب همخوابی نونشون توی روغن بود ناامید شدن و خودشون دخترهاشون رو فرستادن تا نون هرزگیشون رو بخورن. حالا هیچ کدوم چشم دیدن اون جا رو هم ندارن. من بهشون حق می‌دم. جای تهوع‌آوریه.

-«اگر با سم بکشیمش برای سسیلیا دردسر می‌شه. تصور کنید مردم بشنون کاپیتان مانتز همسرش رو کتک زده و فرداش مسموم شده و مرده! خیلی ضایعست.»

-«این رو خودم می‌دونم. ولی راه دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه و حاضر هم نیستم حتی یک دقیقه‌ی دیگه ننگ همسری این آدم روی دخترم باشه.»

خواستم بگم ″الان یادت افتاده؟″ ولی فقط صبورانه نقشه‌ام رو توضیح دادم: «می‌تونه شبیه یه اتفاق به نظر برسه...»

***

د.ا.د لوییس:
تیزی چاقو به زیر سیبک گلوم فشار آورد و سوزش بُریدن شدن لایه‌ی نازکی از پوست من رو از شوک درآورد. به نفس نفس افتادم و زبونم باز شد: «چ‍... چر... چرا؟»

مرد بدون توجه به من اخم‌هاش رو بیشتر توی هم کشید و انگشت‌هاش رو دور دسته‌ی چاقو سفت‌تر کرد. با صدای ضربه‌ی بلندی که به در خورد هر دو شوک‌زده پریدیم: «آهای! جناب کُنت! شما این جایید؟»

موهای تنم سیخ شد! لعنتی این که صدای استبان مانتزه! دقیقاً در لحظه‌ای که من ابلهانه انتظار می‌کشم یه نفر در رو بشکنه و برای نجات من داخل بپره، مانتز کثافت باید بیاد؟؟؟ الان با هم دیگه سرم رو می‌بُرن که! کنت غرغر کرد: «الان وقتش نیست کاپیتان مانتز.»

-«مگه چه خبره؟»

کنت آهی کشید، موهای من رو ول کرد و به سمت در رفت. سریع اطراف رو نگاه کردم. لعنتی! اتاق پنجره نداره! در باز شد، مانتز قدمی به داخل برداشت و به چارچوب تکیه داد. مستی از سر و روش می‌باره. با ورودش چنان بوی الکلی از سراسر هیکلش به درون فرستاد که ناخودآگاه بینی‌ام رو چین دادم. بدون مخفی کردن خمیازه‌اش پشت دستش، دهن‌دره‌ی گل و گشادی توی صورت جناب کنت کرد و نیشخند زد: «باورت نمی‌شه ولی زنم رفته خونه‌ی معشوقش بست نشسته...»

Half-BloodWo Geschichten leben. Entdecke jetzt