۷۸.تجدید دیدار با یار قدیمی

745 253 68
                                    


صدای نفس‌های عمیق و منظم بقیه نشون می‌ده که همه جز من همه خوابیدن. امانوئل مجبورم کرد همه‌ی روز رو روی تخت دراز بکشم و الان توی سکوت و تاریکی دراز کشیدن هیچ کمکی به خوابیدنم نمی‌کنه. بعد از چند بار غلت زدن بی‌خیال شدم. بلند شدم، نشستم و به دیوار تکیه دادم. خنکی هوا بگی نگی رو به سردی می‌ره و برای همین همه بغل هم چپیدن. دولسه بین بازوهای مادرم که دور بدن کوچیکش قفل شدن به خواب عمیقی فرو رفته و بابا و لیام هم پشت به پشت هم دادن. بدن‌هاشون با حرکت منظم تنفس بالا و پایین می‌ره. صدای نفس کشیدنشون آرام‌بخشه. می‌تونم تا آخر عمر همین جا بشینم و به صدای نفس‌های حاکی از زندگیشون گوش بدم. زانوهام رو توی بغلم گرفتم، سرم روی شونه افتاد و در حالی که از لای پلک‌های نیمه بازم تماشاشون می‌کردم سؤالی که این مدّت بلای جونم شده باز توی سرم تکرار شد: ″چه بلایی سرشون می‌آد؟″

یعنی دولسه مثل من و لیام بزرگ می‌شه؟ یا بدتر؟ پدر تا کی می‌تونه دوام بیاره و شکم خانواده‌اش رو سیر کنه؟ اصلاً از این‌ها گذشته... اگر باز من رو بگیرن سراغ خانواده‌ام می‌آن؟ مزاحمشون می‌شن؟ اذیّتشون می‌کنن؟ با کلافگی پلک‌هام رو مالیدم. شاید پیشنهاد آب‌تنی امانوئل چیز بدی هم نبود ها! لااقل سرم خنک می‌شه، ممکنه این افکار ولم کنه. آهسته چاردست و پا به سمت چکمه‌هام رفتم و برشون داشتم. طی سال‌ها به قدری وصله خوردن و با نخ‌های جورواجور دوخته شدن که دیگه از چیزی که بودن قابل تشخیص نیست. ولی خودم یادمه این‌ها همون چکمه‌های ظریف و شیک و مرغوبی هستن که سسیلیا دلاکروز برام خرید؛ یه هدیه، از طرف یه... یه چی؟! بی‌خیال! پاهام رو توشون فرو کردم. داشتم بند آستین‌هام رو سفت می‌کردم که از دور صدایی شبیه سوت اومد.

البته اول شبیه سوت بود، کم کم با نزدیک شدنش شبیه صدای پرنده‌های دشت شد و وقتی دیگه خیلی نزدیک شد متوجه شدم جیغ ممتد یه زنه! با تعجب گوش دادم. کدوم دیوونه‌ای این وقت شب داره جیغ می‌زنه و می‌دوه؟ روی زانو بلند شدم و گوشم رو به در چسبوندم. صدا به طرز خطرناکی نزدیک شد و درست در لحظه‌ای که با خودم گفتم الان دیگه از دم خونه‌ی ما رد می‌شه و می‌ره جسم سنگینی خودش رو روی در انداخت و جیغ زد: «کمک!»

تکون در توی گوشم خورد و ″آخ″‍م رو درآورد. یه نفر با مشت و لگد به جون در خونه افتاد! بقیه با همون صدای جیغ اول از خواب پریده بودن و هاج و واج در رو نگاه می‌کردن. من طوری میخکوب شدم که قدرت حرکت ندارم. این که نصف شب کسی جیغ‌کشان در خونه‌ات رو بزنه به قدر کافی عجیب هست! چه برسه به این که صداش بدجوری شبیه زنی باشه که یه زمان می‌شناختی! زن دیوانه‌وار به در می‌کوبید و جیغ می‌زد: «کسی خونه نیست؟ تو رو خدا باز کنید!»

دهنم باز موند. خودشه!!! لعنت بهت زن! تو! نصف شب دم خونه‌ی من چه غلطی می‌کنی؟ بابام به من که جلوی در بودم گفت: «دِ چرا ماتت برده؟ باز کن دیگه.»

Half-BloodWhere stories live. Discover now