۱۰۰.آن سوی اقیانوس

628 203 99
                                    


ماریسول روی تاب نشست. اینی که می‌گم از اون تیکه چوب‌هایی نیست که پسرهای سیِرا با طناب به یه شاخه‌ی کج و کوله‌ی درخت می‌بندن. وسیله‌ای خوش‌ساخت و ظریف به رنگ سفیده که یه صندلی فلزی رو با دو رشته زنجیر از چارچوبی آویخته که توی زمین فرو رفته. در حالی که ماریسول با کفش‌های پاشنه بلندش به زمین ضربه می‌زنه و خودش رو تاب می‌ده، من با دست‌های فرو کرده توی جیبم، شونه‌ام رو به چارچوب تکیه دادم و داستانم رو این طور به اتمام رسوندم: «...خلاصه که حالا قصد دارم به اسپانیا برم و دنبالش بگردم.»

ماریسول لب ورچید. اداهاش برای سنش کمی زیادیه. موهای بیگودی‌پیچ برّاق مشکیش از زیر کلاه سرخش با تزئینات رز قرمز بیرون ریخته و بهش ظاهر عروسک‌های چینی با رنگ و لعاب مصنوعی داده. انگار توی پونزده سالگی گیر کرده. گفت: «به نظر من آقای استایلز راست می‌گن. خواهر ایشون احتمالاً تا حالا با یه مرد محترم ازدواج کرده.»

من چپ نگاهش کردم و اون با خنده‌ای دلجویانه اصلاح کرد: «منظورم این نیست که شما محترم نیستید.»

-«در هر حال! اون زنمه و من نمی‌تونم به این راحتی ولش کنم.»

با بی‌خیالی شونه بالا انداخت: «چرا که نه؟ تو مگه چه قدر می‌شناسیش؟ تو فکر می‌کنی کسی رو می‌شه توی دو سه سال شناخت؟ من و نامزدم توی اسپانیا پنج سال دل و قلوه می‌دادیم و عاشقی می‌کردیم. حتی اسم بچّه‌هامون رو هم انتخاب کرده بودیم. بعد پدرم من رو به این جا آورد و اون ده سال هی نامه نوشت و قول داد که از اسپانیا می‌آد و من رو می‌گیره. آخر زیرش زد! کاشف به عمل اومد با زن دیگه‌ای روی هم ریخته. اون‌ها الان بچّه‌های بامزه‌ی کوچولو دارن و من به پیردختر تنهام.»

-«تو پیر نیستی.»

لبخند ملیحی زد: «لطف داری. ولی مردم یه زن سی و سه ساله‌ی مجرد رو پیردختر صدا می‌زنن.»

-«همه‌شون به درک! من خیلی وقت برای کنار اومدن با طعنه‌هاشون هدر دادم. دیگه وقت اضافه نداشتم که هدر بدم پس با خودم گفتم: به درک!»

ماریسول به پشتی تابش تیکه داد. زنجیرهاش رو گرفت و در سکوت تاب خورد. باغ پدرش قشنگه. بزرگ‌تر از باغ عمارت سیِراست ولی کچل‌تره. بیشتر چمن داره تا درخت. امّا انواع و اقسام بوته گل‌های رنگارنگش چشم‌نوازن. بوی دل‌انگیزشون فضای باغ رو پر کرده و به همه‌ی این‌ها عطر شیرین ماریسول هم اضافه می‌شه. با هر تابی که می‌خوره موجی از بوی خوش رو جا به جا می‌کنه. همه‌ی این‌ها برای بینی عادت کرده به بوی خاک و عرق زندان زیادیه.

-«پس... من برم داخل؟»

ماریسول زیر خنده زد: «هیچ وقت آداب ما رو یاد نمی‌گیری، مگه نه لوییس؟ نباید خانمی که با خودت آوردی تا قدم بزنی رو ول کنی و برگردی.»

Half-BloodWhere stories live. Discover now