د.ا.د لوییس:
به خونه که رسیدم از خستگی جنازه بودم. مامان داشت غذا میپخت و لیام با دولسه بازی میکرد. ناپدریم زودتر اومده. کفشهام رو درآوردم، کنار دیوار گذاشتم و خودم رو روی زمین انداختم. کمرم داره از درد میشکنه و دست و پاهام از خستگی میلرزه. بدبخت نایل چه جوری زندگی میکنه؟ ناپدریم پرسید: «خستهای؟»با سر علامت دادم که هستم. با دست روی صندلی کنارش زد تا بشینم. همین کار رو کردم. انگشتهاش رو بین موهای به هم ریختهی من هدایت کرد و مثل شونه تارهای به هم چسبیده رو باز کرد. لبخند کوچیک بیحالی کنج لبم نشست. گفت: «دیگه برای خودت مردی شدی.»
نمیدونم چی بگم؟ فقط یه صدا درآوردم که فکر نکنه دارم کممحلّی میکنم: «اوهوم.»
مامانم بهم چشمک زد: «امشب یه غذایی درست کردم که خیلی دوست داری.»
-«امممم... ممنون...»
بوی گوجهفرنگی پخته و یه چیز دیگه میآد که شک دارم اونی باشه که من فکر میکنم! با تردید لیام رو نگاه کردم و اون پوزخند شرارتباری زد. یه کاسهای زیر نیمکاسهست! اینها الکی با من مهربون نشدن. مامانم غذا رو کشید. یه مرغ پختهی بزرگ با مخلّفات ذرّت و هویج و گوجه فرنگی سرخ شدهست. ابروهام رو با تعجّب بالا دادم. مرغ؟؟؟ واقعاً؟؟؟ ناپدریم رو نگاه کردم. گفت: «مامانت گفت خیلی دوست داری.»
آهسته گفتم: «دوست که دارم ولی لازم نبود حالا توی این وضع...»
-«چرا بود. تو باید تقویت بشی. چهارتا پاره استخون شدی.»
امشب یه چیزی شده!!! کاملاً مشخصه! سر میز شام نشستیم. مامانم دولسه رو روی پاش گذاشته و بهش غذا میده. با لبخند عجیبی نگاهم میکنه. شاید هم اشتباه میکنم. من هم بهش لبخند زدم: «قربون خندهات برم پسر گلم!»
خندیدم. چه مهربون شده. باز از زیر چشم لیام رو نگاه کردم که سعی میکنه نیشخندش رو قایم کنه. چرا کسی چیزی نمیگه؟ خیلی ناپرهیزی کردن! خبریه؟ همین رو هم پرسیدم. ناپدریم تکیه داد و ژست سخنرانی به خودش گرفت. آره انگار خبریه. گفت: «پسرم... دیگه بزرگ شدی.»
هیچ وقت نیّت خوبی پشت این جمله نبوده! همیشه سعی داشتن با گفتنش من رو وادار به کاری کنن که دوست نداشتم انجام بدم! باز لیام رو نگاه کردم. نیشخند موذیانهاش هی گشادتر میشه. احساس خطر کردم. سینهام رو صاف کردم و گفتم: «اصل مطلب رو بگید. چیزی لازم دارید؟ میخواید من کاری بکنم؟»
-«نه پسرم من که چیزی لازم ندارم. خودت احتیاج داری که سر و سامون بگیری.»
نون ذرّتی که داشتم توی سس غذا خیس میکردم از دستم ول و توی کاسه غرق شد! لیام شروع کرد هرهر خندید ولی با چشمغرّهی مادرم سریع ساکت شد. سرفه کردم: «اهم اهم... چیزه... زود نیست؟»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction