د.ا.د هری:
پزشک یه جوشونده به نایل داد تا بالاخره دمدمهای صبح دردش آروم گرفت و خوابید. ورم صورتش بیشتر شده و حالا چشم چپش کاملاً توی پف پلکهاش مخفی شده. گوشهی ابروش هم چندتا بخیه خورده. ولی دست کم حالا بدن کوفته و کبودش زیر یه لباس تمیز مخفی شده. شکمش سیره و میتونه روی تخت راحت هر چه قدر دلش بخواد بدون ترس از تنبیه بخوابه. دیگه نمیترسم ولش کنم، برم، برگردم و ببینم از چیزی که بود هم داغونتره. الان لااقل خیالم راحته تا برم و برگردم کسی اذیتش نمیکنه. کنار تختش روی زانو جلو رفتم و به صورتش توی خواب خیره شده. به آرامش چهرهاش لبخند زدم. به شکم خوابیده و بالشش رو بغل گرفته. به این حالت خوابیدن عادت داره. همیشه به خاطر زخمهای کمرش مجبور بوده روی شکم بخوابه. پرههای بینیش توی خواب میلرزه و حدقهی چشمهاش زیر پلکها بیوقفه تکون میخورن. خواب میبینه؟ امیدوارم خوابهای خوب ببینه.پزشک روی شونهام زد و پچپچ کرد: «اون خوبه. اگر بخواید خودتون میتونید همین جا استراحت کنید. به نظر خیلی خسته میآید.»
با لبخندی مؤدبانه سرم رو به نشونهی مخالفت تکون دادم: «نه. باید جایی برم. ممکنه مراقبش باشید تا من برگردم؟»
-«البته.»
از منزل پزشک بیرون اومدم و کالسکهام رو نگاه کردم. پس سورچی کجاست؟ در رو باز کردم و دیدم روی صندلیها خوابش برده. حق داره. مجبورش کردم همهی شب رو بتازه. دلم نمیآد بیدارش کنم. در رو آهسته بستم و پای پیاده به طرف قلعهی ال فوئرته راه افتادم. شهر بوی خون و باروت و مرگ میده. هیکل بلند سیاه قلعهاش از دور، مثل ارباب بیرحمیه که بین خونههای کاهگلی روستایی کوتوله، قد علم کرده و فخرفروشی میکنه. حقیقتاً بنای زشتیه! مردم ال فوئرته رنجور و سر به زیر شهر، بیصدا از خونههای کوچیکشون بیرون میآن و در سکوت وهمآلودی سر کارشون میرن. انگار میترسن هر پچپچی ارباب رو بیدار کنه و خشمش روی سرشون نازل بشه. دیگه عادت فرار از مشکلات رو کنار گذاشتن. گویا هر جا میرن مصائب دنبالشون میآن. جایی از کشور نیست که تبعات جنگ و سرکوب به سرش نریخته باشه.
دم دروازهاش رسیدم و به قلعهی بلند خیره شدم. آب دهنم رو قورت دادم. کم مونده گریهام درآد! الان من همون جغد شومی هستم که مردم میگن خبر بد میآره! سربازها با دیدن لباسهای اشرافیم چاپلوسانه سر خم کردن. نامهی دادگاه رو نشونشون دادم و اجازهی ورود گرفتم. من رو به دفتر کاپیتان هدایت کردن. اون نامه رو خوند و اخمی کرد: «بسیار خوب... طبق نظر دادگاه عمل میکنم.»
-«اول حکم رو به زندانی ابلاغ کنید.»
تا خواست دهن باز کنه به سرعت اضافه کردم: «مایلم خودم این کار رو بکنم.»
سر تا پام رو با شک برانداز کرد: «احتیاجی هست؟ حق ملاقات ندا...»
توی حرفش پریدم: «اون قانون زندانه. نه پادگان! تالامانتز این جا فعلاً فقط بازداشته. میخوام ببینمش.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction