۸۹.دخمه‌های ال فوئرته

794 201 152
                                    


د.ا.د زین:
صدای در زدن بلند شد. دوتا تقه‌ی محکم، یه مکث کوتاه و ضربه‌ای آروم؛ پس باید لوییس یا گاسپار باشن! از هولم خودم رو از صندلی پایین پرت کردم و روی یه زانو افتادم. با این حال موفق شدم زودتر از بقیه با عجله خودم رو روی در بندازم و بازش کنم. خلاف چیزی که انتظار داشتم نگاهم امیدوارم روی زن تپل قد کوتاهی افتاد که پیشبندش رو با نگرانی توی مشتش فشار می‌ده. از ناراحتی وا رفتم. این اصلاً خوب نیست! کنار کشیدم تا داخل بشه و پشت سرش دو طرف کوچه رو خوب دید زدم: «کسی تعقیبتون نکرد خانم ایبانس؟»

زن آهسته فین‌فین کرد و سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد: «هزار بار روستا رو دور زدم. هیچ کس دنبالم نبود.»

موهاش مثل آدمی که درگیری داشته از گیره‌ی سرش ول شدن و روی صورت و گردنش ریختن.

دلم نیومد ازش بپرسم چه خبره. می‌دونم که قراره خبر بدی بشنوم. با این حال شنیدنش اجتناب‌ناپذیره. به جاش ″اورلان″ بلند شد و پرسید: «چه خبر؟»

خانم ایبانس لب‌هاش رو روی هم فشار داد و یهو زیر گریه زر گرفت! به دیوار تکیه دادم. لعنت! می‌دونستم خبر بدیه. اورلان به طرفش رفت و بازوهاش رو گرفت: «هی آروم ″ایسار″! شوهرت کجاست؟»

خانم ایبانس با گریه گفت: «گاسپار رو گرفتن. سربازها قبل از پیک شما رسیدن.»

قلبم ایستاد. لوییس! لوییس چی؟ اون هم هنوز نرسیده! اورلان زحمت این یکی سؤال رو هم کشید: «کسی دیگه‌ای هم باهاش بود؟»

-«گاسپار و لوییس تالامانتز رو با هم سوار یه گاری کردن. خودم دیدمشون.»

لوییس... نه...! اورلان زیر لب فحش داد: «لعنتی! حتماً کسی ما رو لو داده.»

با بغض گفتم: «من... باید برم ببینم چی شده!»

همه چرخیدن و به چشم‌های گشاد و دهن باز من خیره شدن. اورلان انگار منتظر این عکس‌العمل من بوده باشه داد زد: «جلوش رو بگیر لیام!»

و دست من قبل رسیدن به دستگیره‌ی در توی مشت لیام اسیر شد. خانم ایبانس هق‌هق‌کنان پرسید: «اعدامشون می‌کنن، مگه نه؟»

اورلان با بیچارگی چشم‌هاش رو روی بقیه چرخوند و با نگاهش التماس کمک کرد. ″مارتینِس″ خودش رو به خانم ایبانس رسوند و در حالی که با لبخند دلگرم‌کننده‌ای شونه‌هاش رو هل می‌داد گفت: «البته که نه. احتمالاً فقط یه بازجویی ساده‌ی دیگه‌ست. خواهش می‌کنم تا ما سر و گوشی آب می‌دیم توی خونه بمونید و در رو برای هیچ کس باز نکنید. لطفاً دیگه به این جا هم نیاید.»

در رو باز کردن و زن رو قبل از این که با عزاداری برای شوهرش پناهگاه رو روی سرش بذاره، عملاً بیرون انداختن. در حالی که تقلا می‌کردم دستم رو از چنگ لیام خلاص کنم با عصبانیت گفتم: «دروغه! خودت می‌دونی دروغه! هیچ کس رو برای بازجویی به ال فوئرته نمی‌برن. برای اعدام می‌برن!»

Half-BloodOù les histoires vivent. Découvrez maintenant