د.ا.د لوییس:-«بزرگترین آرزوت چیه؟»
-«همسرم رو پیدا کنم. با هم به روستامون برگردیم. من توی زمین خودم زراعت کنم. اون بچّههامون رو بزرگ کنه.»
خوسفا با تأسف سر تکون داد و نچ نچ کرد. به سادگی بچّگونهاش لبخند زدم. خودم میتونم حدس بزنم آرزوی اون چیه ولی چون میدونم دلش میره برای این که خودش با آب و تاب تعریف کنه پرسیدم: «مال تو چیه؟»
با ذوق شروع کرد: «پسر یه کنت یا ویکنت باهام ازدواج کنه. خانم یه خونهی اشرافی بشم. برای شوهرم پنج تا پسر به دنیا بیارم. مهمونیهای گرون بگیرم. لباسهای ابریشم بپوشم. بعد پسرهام با دخترهای پادشاه ازدواج کنن و یهو شاید مادربزرگ ولیعهد هم شدم.»
به به! گویا جهانبینی ایشون و خانم استایلز به هم نزدیکه!
-«پس چرا یه کنت؟ میتونستی بگی پسر یه دوک.»
ناامیدانه گفت: «آخه اون دیگه خیلی بلندپروازیه.»
صدای قهقههام بلند شد. خم شدم، دلم رو گرفتم و با خنده گفتم: «تازه الان بلندپروازی نکرده بودی این شده؟»
با دلخوری گفت: «خودم میدونم امکانش کمه ولی من خوشگلم.»
-«بدیش همینه. قصّههای شاه پریون رو دور بریز. دنیای واقعی از دخترهای خوشگل یتیم و فقیر شاهزاده خانم نمیسازه. فاحشه میسازه.»
پا به زمین کوبید و سرم داد زد: «من فاحشه نیستم.»
-«نگفتم که هستی. امیدوارم هیچ وقت هم نشی. از منی که انواع و اقسام اشراف رو اطرافم دیدم یه نصیحت رو قبول کن. پسر هیچ کنتی اون قدر باشرافت نیست که با ازدواج بهت احترام بذاره.»
لب و لوچهی خوسفا آویزون شد: «دست کم یه آدم پولدار. حالا لقب هم نداشت اشکال نداره.»
-«پولدارها همه همینن.»
-«یهو بگو دست از آرزوم بکشم دیگه!»
-«چرا که نه؟ دست از آرزوهای بیارزش بکش.»
-«کجاش بیارزشه؟؟؟ میدونی زن یه نجیبزاده شدن یعنی چی؟»
-«آره. زن دوتا نجیبزاده رو از نزدیک میشناختم. اولی از غصّه دق کرد. دومی خوشبختانه با مرگ همسرش از کتک خوردن نجات پیدا کرد.»
خوسفا که حس میکرد آرزوهاش بیارج و قرب شدن در صدد مقابله به مثل براومد: «آرزوی خودت خیلی قشنگه؟ دوست داری همهی عمرت خاک و خُلی جون بکَنی؟ لااقل میتونستی بگی همسرم رو پیدا کنم و با هم به یه نون و نوایی برسیم.»
-«ولش کن. تو نمیفهمی.»
-«اگر پیداش نکنی چی؟»
-«برمیگردم.»
ČTEŠ
Half-Blood
Fanfikce«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction