د.ا.د لوییس:
سر تا پاش رو نگاه کردم. تک تک چیزهایی که براش خریده بودم رو پوشیده. موهاش رو دو دسته کرده، با روبانهای آبی که لاش بافته، حلقه کرده و سرِ هر بافت رو با ربان به انتهای بافت بسته. گوشوارههای نازک دایرهای توی گوشش فرو کرده و النگوهای چوبی دور مچش انداخته. قاب گردنبندش رو روی بلوز پفدار کرمرنگش انداخته. با یه دست گوشهی دامن پرچین آبی تیرهاش رو جمع کرده و صندلهای حصیری بنددارش از زیر چینها دیده میشن. شال مخمل مشکی با سوزندوزیهای سفیدش رو دور کمرش بسته و تیکههای فلز تزئینی که به شال آویزونه توی نور فانوسی که دستشه برق میزنه.با وحشت پچپچ کردم: «تو دیوونه شدی؟؟؟»
صدای مامانم از پشت سرم اومد: «اون کیه لوییس؟»
-«چیزه... امممم... زینه! با من کار داره.»
بازوی سیسی رو گرفتم، در رو پشتمون بستم و از خونه فاصله گرفتم تا صدامون رو نشنون. از لای دندونهام پرسیدم: «این جا چی کار میکنی؟»
-«اومدم بهت سر بزنم و لباسی که دوست داشتی توی تنم ببینی رو نشونت بدم. به من میآد؟»
-«خوب... آره... ولی بیرون عمارت چی کار میکنی؟ این وقت شب؟»
-«کسی نفهمید بیرون اومدم. زود برمیگردم. فقط اومدم یه چرخی بزنم. توی اون خونه پوسیدم. دیگه هم همصحبتی ندارم.»
-«خونه رو از کجا پیدا کردی؟ لطفاً نگو در خونهی هر کس و ناکسی رو زدی.»
-«در کسی رو نزدم. نشونی خونهات رو از رهگذرها گرفتم.»
ای واااای!!! از فردا همه میخوان بپرسن این دختره کی بود نشونی تو رو میخواست؟ شروع به گفتن کردم که: «ببین من...»
یهو در خونه کمی باز شد. سریع سیسی رو سمت اصطبل هل دادم و در رو پشتمون بستم. سیسی خندهاش گرفت. تشر زدم: «چته؟ کجاش خنده داره؟ اگر مامان ببینتت من رو...»
در اصطبل هم باز شد! مامانم با چشمهای از حدقه دراومده به سیسی خیره موند. بدبخت شدم! سیسی جلو رفت و باهاش دست داد: «سلام خانم. من سیسیام.»
مامانم به من چپ چپ نگاه کرد: «″زین″ چه خوشگل شده لوییس جان.»
سیسی بیترس و دغدغه خندید. من هم با بیچارگی ادای خندیدن درآوردم. آب دهنم رو قورت دادم و با لکنت گفتم: «لطفاً به بابا نگو.»
-«عجب! فقط من غریبهام؟»
صدای بابام از دم در به گوش رسید. لیام هم از بالای شونهاش داره داخل رو دید میزنه. لبم رو گاز گرفتم. بابام این بار دیگه جدّی میکشتم! سعی کردم توضیح بدم: «بابا... من... چیز... سیسی... ما... امممم... چیزه...»
بابا پرسید: «خانم رو معرفی نمیکنی؟»
سیسی سریع گفت: «من دوست لوییسم. اسمم سیسیه.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction