۶۹.به تلخی یک عشق ناتمام

847 258 199
                                    


د.ا.د لوییس:
دست کوچیکش رو روی سینه‌ی من گذاشت، با فشار من رو هل داد و لبش رو جدا کرد. با لپ‌های سرخ شده ناباورانه نگاهم کرد. آب دهنم رو با نگرانی قورت دادم و پرسیدم: «ک‍... کار بدی کردم؟»

چند لحظه نفس‌زنان خجالت‌زده به من خیره شد. انگشت‌هاش روی سینه‌ام جمع شدن و پیرهنم رو توی چنگ گرفت. آهسته گفت: «دوستت دارم!»

نفس حبس شده‌ام آزاد شد. دستم رو زیر زانوهاش گذاشتم و بالا کشیدمش تا با زانو روی پای من بلند بشه. آرنج‌هاش رو به شونه‌هام تکیه داد، سرم رو بین دست‌های کوچیکش گرفت و دوباره، این بار پرشورتر من رو بوسید. انگشت‌هاش لای تارهای پریشون موهام فرو رفتن، پوست داغ سرم رو با نوک انگشت‌های خنکش لمس کرد و من به خودم لرزیدم. موهای بلندش روی گردن و صورتم ریخت، مثل یه پرده‌ی مخملی دور تا دور سرم رو گرفت. من توی تاریکی‌ای که نگاهم رو گرفت، چشم‌هام رو بستم و توی عمیق‌ترین احساسی که طی سال گذشته بهم دست داده غرق شدم...

بعد از مدّتی که نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت چشم‌هام رو باز کردم و چشم‌های خمار سیسی نگاهم رو پر کردن. زمزمه کردم: «سیسی!»

-«بله؟»

لبم رو گاز گرفتم و با اضطراب گفتم: «ولی من کارگر باباتم.»

نگاهش ناراحت شد. از روی پای من پایین اومد و پارچه‌ی پایین افتاده‌ی شونه‌ی پیراهنش رو بالا کشید. لباس نازک از نمِ عرق به بازوها و سینه‌اش چسبیده. مسخره‌ست اما حتی بوی عرقش هم لطیف و اغواگره. حرکت چیزی مثل خزیدن مار توی شکمم رو حس کردم و نگاهم رو پایین گرفتم و با ناراحتی گفتم: «بهتره قبل از این که خطای بزرگ‌تری مرتکب بشیم، برم.»

چیزی نگفت. فقط با همون قیافه‌ی دمغ و غم‌زده به تخت زل زد. انتظار نداشتم این حرفم این قدر تکونش بده. ولی پس انتظار چی رو داشتم؟ بگه ″مهم نیست لوییس عزیزم!!! من کس و کار و خونه و ثروت و رفاهی که بهش عادت دارم رو ول می‌کنم، باهات فرار می‌کنم و یه گوشه‌ی کوچیک دنیا کلبه‌ای سرشار از عشق بنا می‌کنیم″؟؟؟ البته که نه!!!

از خودم هم انتظار نداشتم این قدر ناراحت بشم. در حالی که بغض غیرمنتظره‌ای صدام رو گرفته کرده بود گفتم: «به نفع جفتمونه که من برم.»

از اتاق بیرون اومدم و مثل خواب‌زده‌ها عمارت رو ترک کردم. به محض این که از پلّه‌های ایوان پایین رفتم، یه دست از توی تاریکی شب آستینم رو کشید و از ترس زهره تَرَکم کرد! با دیدن لائورا دلاکروز که کنار پلّکان کمین کرده نفسم رو با حرص بیرون دادم و غر زدم: «ترسیدم!»

بدون مقدمه پرسید: «چی شد؟»

-«چی چی شد؟»

-«خودت رو به اون راه نزن! خوب پیش رفت؟ یک ساعته این جا از هیجان بپر بپر می‌کنم. یخ زدم! اون بالا چه غلطی می‌کردید؟»

Half-BloodTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang