۲۸.عشق قدیمی

842 221 255
                                    


د.ا.د لوییس:
از کنار چادرهای قبیله گذشتم و توی جنگل رفتم. پتو رو سفت‌تر دور خودم پیچیدم. بی‌فایده‌ست. قلب خودمه که بیش از حد سرده. نمی‌دونم چه قدر قدم زدم. با اطمینان تپه‌ها رو رد کردم ولی هر چی بیشتر به قبیله نزدیک شدم گام‌هام سست‌تر شد. نمی‌تونم! طاقت چیزهایی که ممکنه ببینم و بشنوم رو ندارم. حالا سر ظهره و من هنوز توی جنگل قدم می‌زنم.

از دور صدای زنگوله شنیدم. لبخند زدم. تله‌هایی که ساختنشون رو به ماکائو یاد داده بودم! دنبال صدا رفتم.  وقتی بهش رسیدم... اون هم اون جا بود! ماکائو!
با دیدن من انگشت‌هاش شل شد. خرگوشی که از تله بیرون آورده بود از لای انگشت‌هاش سُر خورد و فرار کرد. زانو زده روی زمین، در سکوت به چشم‌هام خیره شد. نمی‌دونم چی بگم. پلک زد. درخشش اشک رو توی چشم‌هاش دیدم. بلند شد بره که دویدم و از پشت بغلش کردم. نفسش بند اومد. محکم بغلش نکرده بودم. تماس بدن من بود که نفسش رو گرفت. هر دو دستم رو از پشت دور شونه‌هاش حلقه کردم و با بغض توی گوشش، بین موهای مشکی خوش‌عطرش زمزمه کردم: «سلام.»

جوابم رو نداد. بدنش از گریه می‌لرزید. ولش نکردم. پیشونیم رو به سرش چسبوندم: «نمی‌خوای با من حرف بزنی؟»

ناله کرد: «لوییس برو...»

-«دلت برام تنگ نشده؟»

گریه‌اش شدیدتر شد و صداش بلندتر: «برو! قبل از این که ببیننت.»

محکم‌تر بغلش کردم و گذاشتم اشک‌هام جاری بشن: «خیلی دلم برات تنگ شده بود.»

-«خواهش می‌کنم برو. اگر با هم ببیننمون بهت صدمه می‌زنن.»

-«دیگه برام مهم نیست.»

-«باید باشه.»

-«بذار هر کار می‌خوان بکنن. من تو رو...»

خودش رو با یه حرکت ناگهانی از من جدا کرد، چرخید و رو به روم ایستاد. صورتش از گریه و سرما سرخ شده بود. با تأسف سر تکون داد: «همه چیز تموم شده لوییس. تو متوجه نیستی. همه چیز بین ما تموم شده.»

-«دیگه دوستم نداری؟»

-«مسئله این نیست!»

-«پس چیه؟»

-«اینه که من باردارم!»

سر جام میخکوب شدم. دست روی شکمش گذاشت، دو زانو روی زمین افتاد و بلند بلند گریه کرد. دست‌هام شل شد و پتو از شونه‌های فرو افتاده‌ام به پایین لیز خورد. اشک‌های داغم روی گونه‌هام یخ می‌زدن و از دهن باز مونده‌ام بخار می‌اومد. با لکنت پرسیدم: «مال کیه؟»

-«کواهیوتیموک.»

-«ت‍... تو... دوستش داشتی؟»

-«نه لعنتی! بابام ازم خواست.»

حالا گریه‌اش به ضجّه و شیون تبدیل شده بود. روی زمین زانو زدم و بدن گرمش رو بین بازوهام گرفتم. به پیرهنم چنگ زد. صدای گریه‌اش از توی آغوشم خفه به گوش می‌رسید. از گریه‌ی زیاد به سکسکه افتاد. سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و آهسته زیر لب تعریف کرد: «یه ماه بعد رفتنت کواهیوتیموک بابام رو راضی کرد که با من ازدواج کنه. دیگه آکالان هم نبود که جلوش رو بگیره. از همون روزهای اول باردار شدم. اوضاع بابام طوری نبود که بتونه دست رد به سینه‌ی کواهیوتیموک بزنه. حرف اون الان توی قبیله خیلی برو داره. اوضاعمون خوب نیست لوییس. برای زمستون آذوقه‌ی کافی نداریم. لباس و پتوی کافی نداریم. می‌خواستن بابام رو از ریاست عزل کنن. برای راضی کردن کواهیوتیموک من رو قربانی کرد.»

Half-BloodOnde histórias criam vida. Descubra agora