۲۱.گذر از بحران

878 233 299
                                    


د.ا.د لوییس:

دم صبح به آلونک رسیدم. پاهام دیگه توانایی نگه داشتن وزن بدنم رو نداشت. کلونش رو باز کردم و زین رو دیدم که کنار دیوار کز کرده و خوابش برده بود. شونه‌اش رو تکون دادم. از خواب پرید و خودش رو پس کشید. از من ترسیده!

خودم رو کنارش روی زمین انداختم. سر تا پام رو دنبال رد خون برانداز کرد. پرسید: «کشتیش؟»

-«نتونستم.»

با نفرت نگاهم کرد: «خیلی خوشحالم که نتونستی. کلید رو بده ببینم.»

کلید رو از جیبم درآوردم. چنگ زد و از دستم گرفتش. دوباره گریه‌اش راه افتاد: «باورم نمی‌شه از من برای چنین کار پلیدی سوءاستفاده کردی. من بهت اعتماد کردم لوییس! اصلاً انتظار نداشتم به خاطر یه دختر تن به قتل یه بی‌گناه بدی. اصلاً دیگه لوییسی نیستی که می‌شناختم. واقعاً متأسفم! دیگه به هیچ کدوم از حرف‌هات نمی‌تونم اعتماد کنم.»

بلند شد و بیرون دوید: «اسب کو؟؟؟»

-«پیش صاحبش گذاشتمش.»

برای آخرین بار با خشم و قهر نگاهم کرد و رفت. این هم از تنها دوستم! بلند شدم در رو روی خودم بستم و توی تاریکی قیرآلود آلونک به عمق سیاهی خیره شدم.

***

روی سبزه‌های دم آلونک دراز کشیدم. حساب زمان دستم نیست. می‌دونم شب گذشته و صبح شده ولی یادم نمی‌آد چند شب؟ چند صبح؟ درونم احساس ضعف عمیقی می‌کنم. احتمالاً خیلی گرسنه‌ام ولی مغزم نسبت به هر هشداری بی‌حس شده. از معنی و هدف تهی شده. هدف بقاست؟ خوب... من دیگه نمی‌خوام! این زندگی رو نمی‌خوام.

توی خلسه‌ی بی‌معنای خودم فرو رفته بوده که صدای تق تق شنیدم. اول نادیده گرفتمش. شاید مغزمه که داره تق تق می‌کنه! بعد از چندتا تق تق دیگه از جا بلند شدم. این مغز من نیست! یه نفر داره صدا درمی‌آره. صدای چیه؟؟؟ هیچ حیوونی چنین صدایی درنمی‌آره. به زور روی پاهام ایستادم و دنبال صدا رفتم. نزدیک بود.

از پشت یه نفر رو دیدم که با داره پشت سر هم با شمشیر به یه درخت ضربه می‌زنه. افسار اسب سیاهش رو هم اون طرف‌تر به یه شاخه بسته بود. کدوم خری یه درخت رو با شمشیر می‌بُره؟؟؟ متوجه موهای فرفری قهوه‌ای و لباس‌های اشرافیش شدم. اون پسر استایلزه. ضربه‌هاش رو نامنظم و بی‌هدف به چپ و راست درخت می‌زد و پوستش رو خراش می‌نداخت. به نظر می‌اومد داره حرصش رو خالی می‌کنه. چه مرگشه؟ چرا ملّاک‌ها و خانواده‌شون فکر می‌کنن حق نابود هر چیزی رو دارن؟



داد زدم: «هوی! حیوون! چرا درخت رو داغون می‌کنی؟»

هرولد چنان از جا پرید که شمشیرش از دستش افتاد. چرخید و بعد دیدن من نفس راحتی کشید. نمی‌دونه از بین این همه آدم روی زمین، منم که باید با دیدنش بیش از همه بترسه. من و اون حس پلیدی که ته دلم رو قلقلک می‌ده تا همین الان گردنش رو بشکنم و خودم رو نجات بدم!

Half-BloodWhere stories live. Discover now