د.ا.د لوییس:
زین داد زد: «تو نمی تونی به اسپانیا بری!»هری هوار کشید: «دیوونه شدی؟»
من فقط ابلهانه خندیدم و بطری شراب رو به لبهام چسبوندم. مایع خنک سوزناک توی وجودم جاری میشد که هری از دستم کشیدش و همهاش روی لباسهای تمیزم ریخت. با قهقههی مستانهای گفتم: «مبل خودت رو کثیف کردی هری!»
بطری رو با عصبانیّت روی میز کوبید و گفت: «بیظرفیّت! اگر میدونستم این طور خرمست میکنی و فیلت یاد هندوستان میکنه عمراً اگر باهات همپیاله میشدم.»
دستم رو که به طرز مضحکی تاب میخوره و قادر نیستم راست نگهش دارم بالا بردم و انگشتم رو سمت هری تکون دادم: «اولاً من خرمست نکردم...»
سکسکه زدم. زین با نفرت نچ نچ کرد: «یه عادت خوب بیشتر نداشت که از سرش پروندی هری!»
بیتوجه به زین ادامه دادم: «ثانیاً ربطی به تو نداره. من خیلی وقته که فکرشم.»
زین سعی کرد منطقی باهام حرف بزنه: «ببین لوییس. اسپانیا خطرناکه. تو یکی از دشمنهای پادشاه محسوب میشی؛ یکی از کسانی که مستعمرهشون رو از چنگشون درآورده. از طرفی، استایلز هم همین طوری دست دخترش رو توی دست تو نمیذاره که.»
هری بیرحمانه اضافه کرد: «تازه کی گفته سسیلیا زندهست؟ تو فکر کردی من همین طوری ولش کردم بره؟ همه جا رو دنبالش گشتم! از هر کی تونستم خبر خواستم. زنی به اسم سسیلیا تحت عنوان دختر استایلز اون جا زندگی نمیکنه. پیش پدربزرگش هم نیست. پدرم توی یه خونهی نه چندان بزرگ توی مادرید زندگی میکنه. یعنی چی؟ یعنی دوک دلاکروز عمارت و زمینی بهش نداده! شرط میبندم به خاطر اینه که یه مشکلی پیش اومده. حالا بر فرض که زنده باشه، اصلاً کی گفته بعد پنج سال دوباره دلش میخواد تو رو ببینه؟ تا حالا حتماً با یه اشرافزاده ازدواج کرده و سه تا شکم هم براش زاییده. تو فکر میکنی اون چند سال کنار تو خوشحال بود؟ میدونم تو و زین دوست دارید باور کنید پدرم به زور بردش ولی به نظر من که طاقت تو رو نداشت و فرار کرد.»
من فقط با بیخیالی لبخند خوابآلودی زدم و سرم رو به دستهی مبل تکیه دادم. زین نگاه سرزنش آمیزی نثار هری کرد. اون آه کشید و حرفش رو این طور اصلاح کرد: «بیییییخیال لوییس! دنیا تموم نشده. تازه شروع شده! تو فقط سی سالته و یه زندگی عالی توی یه کشور آزاد، بدون هیچ ملّاکی که توی سرت بزنه و پادشاهی که به جرم رعیت بودن اذیتت کنه، انتظارت رو میکشه. تو برای این استقلال زندان و شکنجه دیدی. حالا به خاطرش موقعیت خوبی به دست میآری. فقط کافیه لبتر کنی تا من برات یه عنوان دهن پر کن و یه شغل عالی دست و پا کنن. اییییین همه زن! اون دوره که تنها بچه یتیم دورگهی سیرا بودی تموم شده. تو یه قهرمانی! لازمه فقط اشاره کنی تا هر زنی رو که بخوای به دست بیاری. برات سر و دست میشکونن. اون دخترهی تیتیش رو ول کن. هیچ وقت لیاقت تو رو نداشت.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction