د.ا.د سسیلیا:
هنوز به محوطهی جلوی عمارت نرسیده بودیم که از پشت پنجرهی کالسکه لبخند شاد و پرشور مامانم رو دیدم. براش دست تکون دادم و اون بوسه فرستاد. به محض متوقف شدن چرخها در رو باز کردم و خودم رو توی آغوشش انداختم: «ماماااااان!!!»گرم و پرحرارت همدیگه رو بوسیدیم. صدای شل و افادهای هرولد از بالای پلّههای مرمری به استبان سلام کرد: «خوش اومدید کاپیتان. منزل محقّر ما رو منوّر کردید. خیلی از دیدارتون مشعوف شدم.»
شعفش از چشمهای خوابآلود و نگاه بیاعتناش معلومه. حتی زحمت تکون دادن لنگهای درازش و پایین اومدن از پلّهها رو هم به خودش نداد. با این حال استبان هم از همون جا طبق آداب نجبا چند کلمه باهاش خوش و بش کرد. مامان دستم رو کشید و با خودش به اتاقش برد. در حالی که کمکم میکرد گرههای لباسم رو باز کنم با خوشحالی تند تند حرف میزد: «خوب خوب خوب! بگو ببینم حالت چه طوره؟ اذیّتت نمیکنه؟ تهوّع نداری.»
-«نه مامان. حالم کاملاً خوبه. خودم میتونم اون لباس رو تنم کنم! لازم نیست مثل بچّهها باهام رفتار کنی.»
خندید و روی تخت نشست. لپهاش از هیجان و خوشی سرخ شدن. لباسهای کلفت رسمی رو کنار انداختم و لباس آزادتری که مامان داد رو پوشیدم. پارچهی نخی خنک روی شکمم حس سبکی و راحتی بیشتری داره. با لبخند گفتم: «خیلی خوشحالی.»
دست روی شکمم گذاشت و با ذوق گفت: «باورم نمیشه دارم مادربزرگ میشم.»
خندیدم: «تو برای مادربزرگ شدن خیلی جوونی. هر کسی به اندازهی تو خوششانس نیست که نوهاش رو قبل چهل سالگی ببینه.»
با دست کنار خودش روی تخت زد و من رو دعوت به نشستن کرد. دراز کشیدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم. ما با هم گپ زدیم. انگشتهاش بین موجهای موهای من راه باز میکنن و لبخند یه لحظه از لبهاش نمیافته. من از خوشحالیش خوشحالم. ولی نذاشتم بفهمه از وقتی متوجه شدم دیگه خونریزی ماهانه ندارم چه افکاری توی ذهنم پرسه میزنه. بچّهام رو دوست دارم. ولی آرزو میکنم کاش امکانش بود پدرش رو دوست داشته باشم. کاش آدمی بود که ظرفیت دوست داشته شدن رو داشت. من این مدّت سخت تلاش کردم دوستش داشته باشم و اون هر بار شدیدتر از دفعهی قبل من رو شکست داد.
-«استبان چه طوره دخترکم؟ باهات مهربونه؟»
-«آممم... آره... از وقتی فهمیده باردارم مهربونتر هم شده. از وقتی خبر برگشت پادشاه رسیده که دیگه از خوشی رو پاش بند نیست.»
تقریباً راست گفتم. سعی میکنه رعایت بچّهی توی راه رو بکنه. جملهی بعدی مامان توی صدای در زدن یه خدمتکار گم شد: «آقا گفتن ناهار آمادهست خانم.»
-«باشه الان میآیم.»
سر میز ناهار هرولد با نزاکت تمام به صندلیش تکیه داده و با نگاهی تحقیرآمیز استبان رو تماشا میکرد که بدون استفاده از چنگال گوشت برّه رو با چاقو توی دهنش میذاره. بالاخره با نچنچ ضعیفی مشغول سوپ خودش شد. استبان لقمهای که میجوید رو پایین داد و گفت: «چه عجب چشم من به جمال برادرزنم روشن شد. انگار نه انگار که ما دو ساله فامیلیم.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction