د.ا.د لوییس:باد سرد شبانه توی صورتم میخورد و اشکهام رو روی گونههام سمت گردنم میلغزوند. سردم بود. تا مغز استخونم یخزده و انگشتهایی که باهاش افسار رو چنگ زده بودم بیحس شده بودن. به طرف روستا تاختم... و عمارت استایلز!
میدونستم زین دیگه هرگز نمیبخشتم. بهش حق میدم. اگر کسی این طور بهم دروغ میگفت و برای چنین کاری ازم استفاده میکرد، من هم هرگز نمیتونستم ببخشمش. زین رو از دست دادم... برای همیشه! با فکر به دست آوردن ماکائو و زندگی دلخواهم به خودم تسلّی دادم. به سال نکشیده همهی زندگی گذشتهام رو فراموش میکنم. روزی که پدر ماکائو دستش رو توی دستم بذاره یه زندگی جدید رو شروع میکنم... و همهی خاطرات تلخ از تحقیر و آسیب و سرکوب شدن رو برای همیشه کنار میذارم.
کنار عمارت از اسب پیاده شدم. خودش راهش رو کشید و توی اصطبلش برگشت. خونه رو همون طور که زین میگفت دور زدم و به حصار پشتش رسیدم. پشت حصار نشستم و خیره به ماه انتظار کشیدم تا همهی چراغها خاموش بشن.
بارها و بارها این کار رو کرده بودم. همهی سالهایی که بابام تنبیهم میکرد و شب روی توی اصطبل حبس میشدم. منتظر میموندم تا همهی روشناییها خاموش بشن. تاریکی که حکمفرما میشد، فرار میکردم و خودم رو به تک روشنایی زندگی خودم میرسوندم؛ ماکائو! این دیگه آخریشه. امشب که فرار کنم تا ابد برنمیگردم. امشب که دست دختری که عاشقشم رو بگیرم دیگه مجبور نیستم نزدیک سپیده با چشمهای خیس ازش خداحافظی کنم. دیگه دستش رو ول نمیکنم. تا طلوع آفتاب پیشش میمونم... و روزهای بعدش... و بعدش... و بعدش...
خیلی شبها انتظار کشیدم... خیلی... ولی این یکی از همه طولانیتر شد...
بالاخره به خونه نگاه کردم و از هیچ پنجرهای روشنایی ندیدم. همه خوابیده بودن. موقع بلند شدن متوجه شدم پاهام میلرزن و موقع چرخوندن کلید توی قفل فهمیدم دستهام هم دارن میلرزن.
در حصار رو کمی باز کردم و از لاش خودم رو داخل سُر دادم. توی باغ تاریکی مطلق بود. سرم گیج میرفت. حال تهوع داشتم. تبر آکالان توی دستم سنگینی میکرد. انگار یه کوه به دستم چسبیده. وزنش شونهام رو آزار میداد.
از باغ گذشتم، از ایوان هم، و از اتاق مستطیلی، پلّکان... به خودم اومدم و دیدم که دم راهپلّهی طبقهی بالا ایستادم و چهار اتاقی که زین تعریفشون رو کرده بود مقابلم هستن. توی اعماق وجودم حتی آرزو کرده بودم موقع ورود به خونه دستگیر و اعدامم کنن ولی حتی چهارتا نگهبان هم دم در پشتی نذاشته بودن احمقها! همه چیز به طرز ترسناکی برای جنایت من حاضر و آماده بود. انگار یه نفر همهی موانع رو کنار زده و من رو به مرحلهی نهایی رسونده تا ببینه چه طور میخوام مرتکب قتل بشم.
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction