۲۴.فواید دوستی

867 227 260
                                    


د.ا.د لوییس:

پام رو توی آب گذاشتم و لرزیدم. خیلی سرد بود. جلوتر رفتم. اون قدر جلو که آب تا گردنم رسید. بعد سرم رو زیر آب کردم.

توی سرمای یخیِ رودخونه، روی سنگریزه‌های نرم و صیقل خورده‌ی کف با چشم‌های بسته نشستم. تاریکی بود و سرما... و سکوت ناخالصی، آمیخته با صدای بم خروش رود... دلم می‌خواست باقی عمرم رو این جا زندگی کنم. اگر ریه‌های رو به انفجارم اجازه می‌دادن!
یهو یه چیزی پس یقه‌ام رو گرفت و بالا کشید! این دیگه چه کوفتیه؟!؟!؟

-«لوییس داشتی چه غلطی می‌کردی؟»

صدای هرولد بود! لعنت بهش! مزاحم! سوار اسبش تا وسط رود اومده بود که یه وقت خیس نشه. نمی‌تونم بهش حق ندم! آب خیلی سرده. یقه‌ام رو تا رسیدن به ساحل ول نکرد. یه جفت دست دیگه من رو گرفت و بیرون کشید. صورت زین رو به سختی توی تاریکی دیدم. روم خم شده بود.

-«داشتی چی کار می‌کردی لوییس؟؟؟ من و هرولد هی نگاه کردیم و منتظر موندیم سرت رو بیرون بیاری ولی نیاوردی. توی این هوای سرد چرا توی رودخونه رفتی؟

با خستگی گفتم: «دست از سرم بردارید عوضی‌ها! فقط برید گم شید.»

-«لوییس تو داری مثل بید می‌لرزی.»

-«به حال تو چه فرقی می‌کنه زین؟ ما که دیگه دوست نیستیم.»

دست‌های زین که سمت پیرهن خیس من می‌رفت روی هوا خشک شد. حق طعنه زدن ندارم ولی می‌زنم دیگه. دیگه به هیچی اهمیت نمی‌دم. خودم رو بغل کردم و سرم رو پایین انداختم. سرده... خیلی سرده... کنترل کردن دندون‌هام برای این که به هم برخورد نکنن سخته. هری با ناراحتی گفت: «دوستت نگرانت بود لوییس. آدم باش.»

-«اون دیگه دوستم نیست.»

زین شروع کرد: «لوییس. من بابت چیزی که گفتم معذرت می...»

-«نه تقصیر تو نیست زین. من ملامتت نمی‌کنم. هیچ کس دلش نمی‌خواد با کسی دوست باشه که نقشه‌ی قتل می‌کشه.»

هری شوکه شد: «قتل؟»

زین تلاش کرد ماست‌مالی کنه: «نه... منظورش اینه که...»

خودم با صراحت به هری گفتم: «آره هری... من یه شب سعی کردم تو رو بکشم! چون قبیله بهم گفت باید این جوری انتقام مرگ آکالان رو بگیرم تا راهم بدن. من می‌خواستم بکشمت هری!!! از زین هم سوءاستفاده کردم که جای اتاق تو رو بهم بگه. الان جفتتون خوب شنیدید؟ برید گم شید تنهام بذارید!»

جمله‌ی آخر رو فریاد زدم. دلم می‌خواست بتونم بلند بشم برم. فقط کاش زانوهام این جور نمی‌لرزید. نمی‌تونستم دست‌هام رو حس کنم. باد کوهستان ول کن نبود. با هر نسیمش تا مغز استخونم از سرما تیر می‌کشید. به سختی بلند شدم ولی سرم رو بالا نیاوردم تا قیافه‌ی اون دوتا رو ببینم که بی‌حرکت نشستن. ولی زین به بازوم چنگ زد: «کجا می‌ری؟»

Half-BloodWhere stories live. Discover now