د.ا.د هری:
خوابم نمیبره. با چشمهای بسته دراز کشیدم و به صدای تلق تولوق چرخهای کالسکه روی شنها گوش میدم. هر از گاه نفسهای مقطع نایل رشتهی افکارم رو پاره میکنه. چرا این طوری نفس میکشه؟ انگار یهو نفسش بند میآد. چهاش شده؟ باز خواب بد میبینه؟ ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف کالسکه خیره شدم. نمیدونم حالا چه طوری باید توی عمارت برگردم و سسیلیا رو از اون جا بیرون بکشم. با اون همه تفنگدار! ای خدا!حساب مدّتی که نخوابیدم از دستم در رفته. سرم سنگین و دردناکه. پشت حدقهی چشمهام درد میکنه. امیدوار بودم توقف بعدیم آگوایو باشه و حالا حالاها مجبور نشم به سیِرا برگردم. دست کم خیالم راحته بلایی سر سسیلیا نمیآره. لازمش داره. اگر اون هم طوریش بشه که... نه! طوریش نمیشه! حتماً حالش خوبه.
غرق افکار پریشونم، چشمهام کم کم داشتن گرم میشدن که یهو نایل دوباره توی خواب نفسش رو حبس کرد. این بار مثل هر بار نبود. بعدش فریاد نالهواری زد و لگد انداخت. سریع از جام بلند شدم و نشستم. چشمهاش نایل بازه و با ترس نفس نفس میزنه. دستم رو جلو بردم و دست عرقکردهاش رو گرفتم. شوکزده تکونی خورد. با دیدن صورت من، وحشت چشمهاش آروم گرفت. آب دهنش رو قورت داد، چشمهاش رو بست و دوباره سرش رو روی صندلی گذاشت. نمیدونم صورتش از عرقه که برق میزنه یا توی خواب گریه کرده.
آهسته حالش رو پرسیدم: «خوبی نایل؟»
نالید: «آره... فقط یه خواب بود.»
چند لحظهای با نگرانی صورتش که از بغض توی هم رفته رو تماشا کردم. وقتی پیش پزشک برگشتم خواب بد دیده و بیدار شده بود. دوباره خوابید ولی همین طور شد. توی همین شبانه روز اخیر دست کم سه چهار بار این طوری شده. گفتم: «سعی کن بخوابی.»
-«نمیتونم.»
-«آخه چرا؟»
-«نمیدونم... دارم از خستگی میمیرم! باور کن! ولی تا چشمهام رو روی هم میذارم...»
بقیهی حرفش رو با فشردن پلکهاش روی هم ناتموم گذاشت. با آرنجش به صندلی فشار آورد تا بلند بشه ولی بازوش لرزید و روی پهلو غلتید. کمکش کردم بشینه. پیشونیش رو لمس کردم. تب هم نداره. چونهی لرزونش رو توی دستم گرفتم، سرش رو بالا کشیدم و چشمهای خستهی بیرمقش رو نگاه کردم: «قبلاً هم از این کابوسها داشتی؟»
-«شونزده هفده سالی بود که چندان خواب نمیدیدم! همیشه به قدری خسته بودم که تا سرم رو زمین میذاشتم صبح میشد.»
-«چی میبینی؟»
-«هر بار فرق داره.»
-«این بار چی بود؟»
زیر چشمی نگاهی به منِ نگران با این موهای ژولیده و چشمهای گود افتادهام انداخت. نگاهمون که به هم خورد مال خودش رو دزدید و به زانوهاش دوخت. زیر لب به طرز نامفهومی گفت: «هیچی.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction