۳۷.خط و نشون

781 200 108
                                    


د.ا.د سسیلیا:
نایل آب دهنش رو قورت داد. با اضطراب گوشه‌ی پیرهنش رو فشار می‌داد. لبش رو با زبونش تر کرد و پرسید: «ا... ای‍... این یه... دستوره دوشیزه سسیلیا؟»

دست‌هام رو تند تند تکون دادم: «نه نه! البته که نه! فقط یه خواهشه. هیچ اجباری نیست. من فقط امیدوار بودم تو این لطف رو در حق من بکنی. جبران می‌کنم. هر چی بخوای بهت می‌دم.»

پلک‌هاش رو روی هم فشار داد: «من فقط آرامش می‌خوام.»

دهنم رو بسته نگه داشتم و با ناامیدی منتظر موندم. نایل یه کم فکر کرد. نگاهش با نگرانی روی در آشپزخونه می‌پلکید. هر لحظه امکان داشت یه پیشکار از راه برسه. بالاخره آه عمیقی کشید و تسلیم شد: «قبوله! دقیقاً باید چی کار کنم؟»

براش توضیح دادم و راهی دفتر پدرم کردمش. دم در برگشت نگاه فلاکت‌باری به من انداخت. من مشتم رو براش بالا بردم یعنی پیروز میشی! با تأسف سری تکون داد و در زد. صدای خفه‌ی ″بیا تو″ گفتن پدرم رو شنید و داخل شد. من بیرون در منتظرش موندم.

حدود ده دقیقه توی راهرو بالا و پایین رفتم و حرص خوردم. چرا نایل نمی‌آد؟ مگه گفتن اون جمله‌هایی که با هم تمرین کردیم چه قدر طول می‌کشه؟ فوقش یه دقیقه! پدرم هم یا می‌گه نه می‌گه آره دیگه! پس چی شد؟ دلشوره به جونم افتاد. هی راه رفتم و خودم رو خوردم. نکنه پدرم بلایی سر لوییس بیاره؟ اصلاً نکنه بلایی سر نایل آورده؟ نه... برای چی باید چنین کاری بکنه؟ ولی آخه پس چرا لوییس رو زندانی کرده؟ نکنه که...

در بالاخره باز شد. نایل خسته‌تر از همیشه بیرون اومد. سریع جلو پریدم و یه گوشه کشیدمش: «چی شد؟ چرا این قدر طول کشید؟»

با خستگی گفت: «اول ناراحت شد پا توی دفترش گذاشتم و داد و هوار کرد. بعد کنجکاو شد بدونه چرا پیشش رفتم و بهم گوش داد. گفت برم پیشکارش رو صدا کنم.»

-«نفهمیدی چرا؟»

-«شاید می‌خواد لوییس رو آزاد کنه.»

-«چرا این قدر طول کشید؟»

شونه بالا انداخت: «بعدش داشت سؤال‌های قدیمی رو دوباره و دوباره می‌پرسید. ″نمی‌دونی پسر من کجاست؟″ ، ″تو بهش چی‌ها گفتی؟″ ، ″چند وقت براش جاسوسی می‌کردی″ و از این حرف‌ها...»

-«تو لطف خیلی بزرگی به من کردی نایل. چه طوری می‌تونم برات جبران کنم؟ چی می‌خوای؟»

با ناامیدی از من پرسید: «واقعاً نمی‌دونید هری... یعنی آقای هرولد کجاست؟»

با تأسف گفتم: «واقعاً عذر میخوام نایل. چیزی نمی‌دونم.»

سرش رو پایین انداخت و رفت.

***

د.ا.د لوییس:
صدای پای پیشکار اومد. ولی ظهر نبود! صدای چرخیدن قفل توی کلید... در باز شد... صدایی که در عین نکره بودن زیباترین جمله‌ی دنیا رو به زبون آورد: «تو آزادی.»

بلند شدم و آهسته بیرون اومدم. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که از خوشحالی زار نزنم.

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora