د.ا.د زین:بعد از یه مدّتی کار کردن مداوم روی باغ هنوز شبیه کویر به نظر میرسه. بذرها رشد نکردن. بعضی نهالهایی که خانم دلاکروز برای باغ سفارش دادن نرسیده و همون چندتا بوته و نهالی که کاشتم هم کچل و لاغرن. طول میکشه این باغ به ثمر بشینه. ولی چیزی که زیاده زمانه! چون من به خاطر اون لوییسِ خیانتکار یه قرارداد لعنتی بستم که دست کم تا سال دیگه اگر پاش نمونم استایلز میندازتم هلفدونی! چون اگر علاوه بر کل زندگیم، خودم و عموم رو هم بفروشم نمیتونم پول جریمه رو پرداخت کنم. پس... این جام دیگه!
ایوان رو کامل چیدن و خانم دلاکروز چندتا نیمکت، میز چای و صندلی راحتیش رو توش گذاشته و هر روز صبح تا شب همون جا میشینه، گلدوزی و قلّاببافی میکنه، برای دختر و شوهرش میوه پوست میکنه، چای میریزه، کتاب میخونه یا فقط به پشتیهای نرمش تکیه میده و با لبخند به آسمون آبی خیره میشه. لااقل این جا بهتر از توی خونهست. دل آدم اون تو میپوسه.
البته معمولاً این کار رو میکنه! امروز فقط با اخم روی صندلی گهوارهای تاب میخوره و به سروصدای شوهر و پسرش از توی خونه گوش میده. دیروز جناب هرولد خان از خونه جیم شده و همه رو به حد مرگ ترسونده. وقتی هم که رسیده کاشف به عمل اومده با کسی گلاویز شده و برای اولین بار توی زندگیش یه کتک درست و حسابی خورده. حالا استایلز داره تفنگدار بسیج میکنه که برن بگردن ببینن کی بوده قند عسل بابایی رو زده! هرولد هم داد و هوار میکنه که لازم نیست و دست از سرم بردارید و من فقط زمین خوردم؛ که ضایعست دروغ میگه. کبودیه داد میزنه ″من جای سیلیام!″
این وضع باعث شده پیشکارها هم وحشیتر از قبل بشن. یکیشون سر رسید. با چشمهای تنگ کرده سرکی توی باغ کشید و وضعیت رو ارزیابی کرد. تا حالا پرشون به پر من گیر نکرده خدا رو شکر. از وقتی لوییس اون جوری ازم سوءاستفاده کرد حتی یه ثانیه از وقتم رو هم صرف چیزی غیر از کار کردن نمیکنم. چون به محض این که یه ذرّه سرم خلوت بشه یاد رفاقتمون میافتم و بغض گلوم رو میگیره. هنوز باورم نمیشه اون کار رو باهام کرد. من با تمام قلبم بهش اعتماد کرده بودم. هیچ وقت چنین کاری باهام نکرده بود. از روزی که جلوی بچههای قلدر روستا دراومد و من رو ازشون نجات داد. من فکر کردم اون پسر ریزه میزه اومده تا چندتاشون رو بزنه و کمکم کنه ولی تنها کاری که کرد این بود که جلوم وایسه و خودش چندتا مشت و لگد بخوره. اون قدر قد کوتاه و ریزاندام بود که نمیتونست مبارز خوبی باشه. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. از اون روز تفاوت ما با جامعهمون شد شباهتمون نسبت به هم... و جداییناپذیر شدیم... تا...
به خودم اومدم دیدم مرور خاطرات اشک توی چشمهام جمع کرده. بینیام رو بالا کشیدم و اشکهام رو پس زدم. من دیگه به اون دروغگوی فریبکار فکر هم نمیکنم!
CZYTASZ
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction