۱۲۷.آغوشی به نام خانه

1.3K 181 588
                                    

نمی‌دونم ساعت هفت صبح جمعه وقت مناسبی برای فنفیک آپ کردن هست یا نه ولی...
Here it is!
آخرین چپتر تقدیم به همه‌تون که تا آخر موندید :')


(هفت سال بعد، آوریل ۱۸۳۱، روستای سیِرا)

د.ا.د سانتیاگو:
درشکه‌چی سرش رو عقب چرخوند و برای بار احتمالاً چهارم پنجم پرسید: «راستی گفتید برای چی دارید به سیِرا می‌رید آقای جوون؟»

با کلافگی چشم‌هام روی توی حدقه چرخوندم: «نگفتم! قصد هم ندارم بگم.»

-«آخه می‌دونید؟ اون جا که حتی شهر هم نیست. تعجب کردم از آقایی با سر و وضع شما! قیافه‌تونم که به رعیت‌های روستا نمی‌خوره.»

جمله‌ای طوفانی از دایی هری رو از چنته بیرون کشیدم: «ما توی جمهوری آزادمون همه شهروندیم. کسی رعیت نیست.»

صدای پوزخند درشکه‌چی از نظرم دور نموند: «بعععله... درست می‌فرمایید. منتها شما یه کم شهروندتر به نظر می‌آید. لابد ماها بایست بیشتر تمرین کنیم تا کمتر رعیت به نظر بیایم.»

بدون جواب به راجیفش، به صندلی داغ چرمی تکیه دادم و توی دلم غر زدم. هوا گرمه و سایبونی که قراره در برابر آفتاب ازم محافظت کنه یه نیم اتاقک کوچیک دم‌کرده ساخته. تمام راه شرشر عرق ریختم و مزه‌پرونی و فضولی‌های بی‌مورد درشکه‌چی هم هیچ کمکی نکرد! دستمالم رو از جیبم درآوردم تا عرقم رو خشک کنم. چشمم که به حروف سوزن‌دوز روش افتاد بغض گلوم رو گرفت؛ ″سانتیاگو مانتز″. مامان خودش این رو برام دوخته بود. دستمال توی مشتم مچاله شد و داخل جیب برگشت.

مامان سال پیش آخرهای زمستون مُرد. ناگهانی نبود ولی با این حال دردناک بود. سال‌ها بود که به مرور تحلیل می‌رفت. این اواخر خیلی لاغر شده بود. جوری که حتی دایی هری هم نمی‌تونست به شوخی ″تپلی″ صداش کنه. یک ماه قبل از مرگش، من و دایی رو کنار تختش صدا زد. چیزی از گردی نشاط‌آور چهره‌اش باقی نمونده بود. موهاش کم‌پشت شده بودن. روی پیشونیش کلّی چین داشت. بهمون گفت حس می‌کنه وقت رسیده از پیشمون بره. خودش زودتر از ما زیر گریه زد. صورتم رو بین دست‌هاش گرفت، بوسید و با گریه به دایی گفت: «بعد از من سانتی رو دست مادرش بسپار. بهم بخند هری، ولی هنوز هم می‌گم این مریضی کفّاره‌ی جدا کردن سانتی از اون زن بیچاره‌ست. می‌دونم اشتباه کردم ولی شیرین‌ترین اشتباه زندگیم بود. من هیچ کس جز این بچّه رو نداشتم. ولی نباید آرزوی زن دیگه‌ای رو می‌دزدیدم، فقط چون قبل از این یه زن آرزوم رو دزدید و برد.»

دایی هم به گریه افتاد، جلوی مامان زانو زد و بهش گفت دوستش داره و باید زنده بمونه و... می‌دونم خیلی احمقانه‌ست، ولی می‌خواد باهاش ازدواج کنه! احمقانه‌ست چون دایی نزدیک به ده سال لعنتی وقت داشته تا این درخواست رو بده و حالا باید عنوان بشه؟ مامان راست می‌گفت. دایی گیج‌ترین و وقت‌نشناس‌ترین مرد دنیاست. مامان به قدری عصبانی شد که دلش می‌خواست کلّه‌ی دایی رو بکنه. البته هر دو بعد از کمی فریاد زدن سر هم دیگه طبق معمول حالشون بهتر شد. اون موقع بود که خود دایی هم فهمید دیگه خیلی دیره.

Half-BloodWhere stories live. Discover now