در حالی که مچ دست راستم رو با دست چپم چنگ زده بودم از دفترش بیرون اومدم. هنوز که هنوزه نمیتونم باور کنم نه تنها دستور داد پیشکارش مچم رو بشکنه، بلکه منتظر ایستاد تا داد و هوار و گریههام تموم بشه و بعد با دست شکسته و پاهایی که از درد و ناباوری میلرزید سرپا نگهم داشت تا به ادامهی موعظهاش دربارهی سیاهبختی دزدها گوش بدم! یه مدّت طولانی به من درس زندگی میداد؛ راجع به این که دزدها چه موجودات حقیری هستن و عین انگل مال مردم رو میخورن و باید اصلاح بشم و به آغوش جامعه برگردم که متأسفانه از درد زیاد گیج شده بودم و تمرکز نداشتم همهی سخنرانی گهربار ایشون رو حفظ کنم!با حال نزارم بیهدف وسط سالن ایستادم. نمیدونم باید چی کار بکنم! کجا برم؟ مردم با دستهای شکستهشون چی کار میکنن؟ میدونم وقتی استخون کسی میشکنه فقط کافیه داد و بیداد راه بندازه تا همه دورش جمع بشن. مداواش کنن یا پیش پزشک ببرنش. هیچ پیشزمینهی ذهنیای ندارم که وقتی جواب جیغ و گریهام سرزنش و توبیخه، بعدش باید چی کار کنم! الان تنها کاری که از دستم برمیآد اینه که جلوی خودم رو بگیرم تا با بلندترین صدایی که ازم برمیآد جیغ نزنم.
یکی از بردهها موقع رد شدن از توی سالن متوجّه صورت خیس و حالت مبهوت غیرعادی من شد. با تعجّب پرسید: «چیزی شده پسر؟»
-«د... د... دس... دستم... ش... ش... شکس... ته...»
با حیرت سبد رختهای چرکش رو روی زمین گذاشت و جلو اومد: «بده ببینم.»
سریع خودم رو عقب کشیدم: «دستش نزن. خیلی درد میکنه.»
-«ای وای... باید ببندیش.»
آه خدا رو شکر! یه نفر که میدونه باید چه غلطی کنم! ادامه داد: «برو توی اتاق ناهارخوری بشین تا من این رختها رو تحویل بدم و برات یه چیزی بیارم.»
توی اتاق ناهارخوری رفتم و روی یکی از صندلیها نشستم. هنوز یادآوری صدای چندش آور "قرچ"ی که از دستم بلند شد دلم رو مثل دریای طوفانی آشوب میکنه. باز گریهام گرفت. ولی این بار از درد جسمانی نبود. چه طور تونست با خونسردی تمام چنین بلایی سرم بیاره؟ حالا اصلاً بر فرض که دزدیدمش، مگه چه قدر میارزید؟ چرا نمیتونم مرتیکهی پستفطرت لعنتی رو بکشم؟ چرا فقط نمیمیره؟ چرا نمیره دست از سرمون برداره؟
یه نفر وارد سالن ناهارخوری شد. اول فکر کردم همون بردهست ولی با دیدن خانم دلاکروز سریع از روی صندلی بلند شدم و با لکنت گفتم: «ب... ببخشید که... روی صندلی نشسته بودم...»
اون با تعجّب براندازم کرد: «خوب به نظر نمیآی. دستت طوری شده؟»
-«شکسته... خانم.»
یه ابروش رو بالا داد. سرش رو از در باز سالن بیرون برد و صدا زد: «کسی این جا هست؟»
بلافاصله جوابش رو دادن: «بفرمایید خانم؟»
STAI LEGGENDO
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction