۷۳.حکم شورشی

757 252 83
                                    


د.ا.د سسیلیا:
بین بغض و حیرت من پدر روحانی دستش رو روی سر لوییس گذاشت و با تأسف گفت: «من برات دعا می‌کنم پسرم. خداوند روحت رو قرین رحمت و قلبت رو پر از آرامش کنه.»

لوییس لبخندی زد و کم و بیش با بی‌خیالی گفت: «ممنون پدر. چندان نگران نیستم. پشیمونی‌ای ندارم... جز... همونی که... گفتم... شکستن قلب کسی، گناه بزرگیه، نه؟»

-«من افسوس می‌خورم. واقعاً احتیاجی نبود ناامیدش کنی. نمی‌شد هم به وظیفه و هم به اون برسی؟ زن‌های این کشور درک می‌کنن که برای آزادی باید همراه همسر و فرزندانشون فداکاری کنن.»

-«نمی‌دونم... شاید می‌شد... ولی از ریسک کردن دوباره ترسیدم. نمی‌خوام بگم اشتباهی مرتکب نشدم. وقتی به عقب نگاه می‌کنم فقط انتخاب‌های اشتباه می‌بینم. نمی‌خوام بگم بقیه تأثیری توش نداشتن ولی تبرئه کردن خودم چه دردی ازم دوا می‌کنه؟ جز این که خودم رو مجبور به باور کردن این کنم که همه چیز تقصیر دیگران بوده و من اراده‌ای از خودم نداشتم. حالا هم ندارم! پس هیچ وقت هم نخواهم داشت! پس زندگیم همیشه همون چیزی که دوست ندارم می‌مونه!

ولی یه روز به خودم نگاه کردم و پرسیدم من چی‌ام؟؟؟ برای چی زاده شدم؟ برای چه هدفی باید بمونم؟ برای یه زن؟ من یه زمانی همه‌ی عشق و امیدم رو روی یه زن گذاشتم. اون مُرد و من... تبدیل به هیچ شدم... احساس کوچیکی کردم، بی‌ارزشی... و پوچی! از خودم پرسیدم: ″پس چرا هستم؟″ جوابم واضح بود: ″اون هدف نبود″. من باور دارم عشق هدف زندگیمه. ولی عشق یه زن ساده‌ترین و کوچیک‌ترین شکل از عشقه که می‌شناسم. بی‌ارزش نیست. اصلاً! برای من که خیلی گرانبهاست. ولی فقط پلّه‌ی اوله. عشق‌های بزرگ‌تری هست... که قلب‌های بزرگ‌تری لازم داره. من خواستم اون آدم باشم! همونی که این عشق بزرگ رو می‌پذیره. با تمام خطراتش... با تمام عظمتش!

مردم به دنیا می‌آن، عشق می‌ورزن و می‌میرن. روشی که عاشق می‌شن زندگیشون رو می‌سازه. هر چه قدر عشق حقیرتری داشته باشن زندگی بدتری دارن. ظاهرشون، خونه و لباس‌ها و چهره‌ای که بین مردم دارن نشونش نمی‌ده. ولی خودشون حس می‌کنن. همه توی قلبمون بزرگیش رو حس می‌کنیم. همونه که هر کدوممون رو تبدیل به کسی می‌کنه که هستیم و راهی رو تعیین می‌کنه که می‌ریم. فقط خدا می‌تونه بگه کدوم عشق ارزشمندتری داشتیم.

یه روزی تمام هدفم این بود که با یه زن سرخپوست توی قبیله زندگی کنم؛ حالا به هر شیوه‌ای! من الان دیگه اون آدم نیستن. معناها برام عوض شدن. حالا جوری که قراره زندگی کنم برام مهم‌تر از جا و اطرافیانمه. من عاشق دختری بودم که ترکش کردم. هنوز هم هستم. ولی تنها اون برام کافی نبود. من دیگه آدمی نیستم که عشق یه دختر همه‌ی قلبم رو پر کنه. مردی نیستم که اگر روزی بمیره از غصّه دق کنم. مردی نیستم که اگر روزی ازم بخواد بین اون و راهم یکی رو انتخاب کنم، انتخابم اون باشه. ولی اگر یه دختر ساده‌ی روستایی بود و به عشق کوچیک من راضی می‌شد، می‌تونستم بهش اطمینان بدم دوستش دارم؛ از هر آدمی روی این زمین بیشتر! ازش محافظت می‌کنم؛ حتی اگر شده با جون خودم! از خوشحالیش خوشحال می‌شم و با ناراحتیش غمگین می‌شم... و اگر یه روز... ترکم کنه... دلم می‌شکنه...
ولی می‌دونستم اون نمی‌تونه با این کنار بیاد. مثل من نبود. مثل هم نبودیم...»

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora