د.ا.د ماکائو:
پسر فرماندار جلوی پدرم نشسته و با هم صحبت میکنن. از این فاصله نمیتونم چیزی بشنوم ولی اخم پدرم رو میبینم. در عوض پسره با خوشرویی حرف میزنه و تلاش میکنه راضیش کنه. حتم دارم چیزی جز نقش بازی کردن نیست. سفیدها آفتابپرستهای موذی بدذاتی هستن. بسته به شرایط رنگ عوض میکنن.از طرفی دلشوره برای لوییس عذابم میده. اون گفت فقط میره آذوقه و لباس بیاره ولی برنگشت. مگه فراهم کردن اینها چه قدر طول میکشه؟ امکان نداره زیر قولش زده باشه. من سالهاست میشناسمش. اون قولش رو با خونش تضمین میکنه.
کواهیوتیموک از راه رسید و دست روی شونهام گذاشت: «نگران نباش. من چیمالی رو راضی میکنم هدیهی آشتیکنون رو قبول کنه.»
با دلخوری شونهام رو جا به جا کردم و دستش رو پایین انداختم: «اونها نمیتونن خون برادر من رو با چندتا پتو بخرن.»
دست روی شکمم گذاشت و با خنده پرسید: «پسرمون چه طوره؟»
یاد لوییس افتادم که دختر میخواست. کواهیوتیموک از وقتی بهش گفتم باردارم بار هزارمه که دستش رو روی شکمم فشار میده. خستهام کرده. دستش رو کنار انداختم و غر زدم: «بهت گفتم حال تهوع دارم شکمم رو دست نزن. نمیفهمی؟ اصلاً کی گفته پسره؟»
-«چه قدر غرغرو شدی! خوب من پسر دوست دارم.»
-«دست من که نیست. مهم نیست تو چی دوست داری!»
آه کشید و ساکت شد. پرسیدم: «تو پدرم رو مجبور میکنی قبول کنه، مگه نه؟»
-«آره. اگر اونها میخوان به ما لطف کنن پس چرا قبول نکنیم؟»
-«اونها به ما لطف نمیکنن احمق! حتماً کاسهای زیر نیم کاسهشونه. تا حالا دیدی سفیدها لطفی به ما کرده باشن؟ پدر پدر پدربزرگت هم ندیده! جد اندر جد داستانی جز دزدی و وحشیگری ازشون نشنیدیم.»
-«این جنگ و دعوای ما با سفیدها به کجا رسوندتمون؟ نگاه کن! از امپراتوری باعظمت آزتک به یه قبیلهی کوچیک توی حاشیهی یه جنگل رسیدیم.»
-«جنگ ما رو این جا نکشوند، ضعف و پا پس کشیدنهای امثال تو ما رو به این جا رسوند. اگر همون اول از ترس جنگ و مرگ، تیکه تیکه زمینهامون رو با دست خودمون بهشون نمیدادیم الان محتاج پتو نبودیم.»
-«همهی اینها مال گذشتهست. حالا اونها بهمون لطف کردن این مهمه.»
چشمهام رو چرخوندم: «تو واقعاً احمقی! باز که سر خونهی اول پریدی! چرا نمیفهمی اونها مُردهی من و تو رو میخوان. برای چی باید بهمون لطف کنن؟»
-«تو فقط بدبینی.»
پسر فرماندار بلند شد و به پدرم ادای احترام کرد. به گروهش علامت داد، گاریهای پتو رو ول کردن و رفتن. کواهیوتیموک گفت: «دیدی چه مؤدب بود خانم بدبین؟»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction