۹۴.آزادی و اسارت

650 180 140
                                    

د.ا.د هری:
صدای قدم‌های سنگینم روی پلّه‌های زیرزمین به دیوارهای راهروی تنگ می‌خوره، برمی‌گرده و به طرز گنگی توی گوشم می‌پیچه. حال تهوّع دارم و قلبم داره یه جایی نزدیک گلوم به شدّت می‌تپه. افکار تیره‌ی ذهنم کورم کرده. طوری که توی تاریکی یهو با سر به در بسته‌ی زیرزمین خوردم و از پشت روی زمین افتادم. چراغم از دستم افتاد و همراه چرق شکستنش توی ظلمات محض فرو رفتم. درد مثل آب توی جمجمه‌ام جاری شد و تا مغزم نفوذ کرد. سرم رو توی دست‌هام گرفتم و با چشم‌های بسته نالیدم. یواش یواش میزان درد به شدّت قابل تحمّل‌تری رسید. پیشونی دردناکم رو به سنگ سرد زیرزمین تکیه دادم و بغض کردم.

همیشه از درد می‌ترسیدم. از بچّگی مجبور بودم تماشا کنم برده‌ها از ترس درد بردگی می‌کنن. گریه و التماس می‌کنن، تن به هر خفّتی می‌دن، اون قدر کار می‌کنن که بعضی‌هاشون از خستگی می‌میرن و همه رو از ترس درد می‌کنن. از پدرم می‌ترسیدم. من رو نمی‌زد ولی می‌دیدم چه توانایی‌های وحشتناکی داره. درد جسمی نمی‌کشیدم ولی بازتابش رو توی اشکی که از چشم‌های آبی نایل می‌جوشه می‌دیدم. از بدن‌های لرزون و هق‌هق‌های خفه شده، ترس از درد رو می‌خوندم و بیش از هر برده‌ای از درد می‌ترسیدم.

دستی که باهاش به گرنت مشت زده بودم رو محکم به دیوار کوبیدم و از ترسم استقبال کردم. دوباره مشتم رو محکم‌تر کوبیدم. یه بار، دو بار، سه بار... وقتی که دیگه نصف تنم از درد فلج شده بود دست له و لورده شده‌ام رو توی بغلم جمع کردم و آهسته هق‌هق زدم. من یه دروغگوی مدعی ترسو بیشتر نیستم. حقم بود خودم جای نایل بود. حقم بود درد نایل رو من می‌کشیدم. حقم بود یه نفر هر روز توی سرم می‌زد و بهم یادآوری می‌کرد هیچی نیستم. خسوس راست می‌گه. بین این همه مرد مصمّم فداکار که دارن از همه چیزشون مایه می‌ذارن من داشتم بازی می‌کردم... و حتی نتونستم هم‌بازیم رو نجات بدم.

توی رؤیاهای بچّگیم روزی رو تصوّر می‌کردم که من و نایل مردهای جوونی شدیم، من با لباس سیاه عزایی که به خاطر مرگ پدرم پوشیدم جلو می‌رم، دست روی شونه‌اش می‌ذارم و ارباب‌منشانه آزادیش رو بهش هدیه می‌دم. اون از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسه. با زبون بند اومده به سختی تشکر می‌کنه. شاید حتی گریه کنه. بعد من بغلش می‌کنم. آه... از همون اول احمق بودم. درستش اینه که من جلوش زانو بزنم و بابت همه‌ی سال‌هایی که عین چغندر یه گوشه ایستادم و دردش رو تماشا کردم طلب بخشش کنم! از این که عین اشراف بزرگ شدم متنفرم! این رو می‌فهمم که به سبب پول‌های دزدی پدرم به کسی برتری ندارم ولی این طور بزرگ شدم. توی گوشت و خونم نشسته. کاش دست کم الان می‌شد از نایل عذرخواهی کنم. ولی حالا حتی برای همین کار هم دیره. اون نیست. حتی نمی‌دونم چه بلایی سرش آوردن. تقصیر منه! من بهش گفتم نامه رو بدزده. لابد پدر فهمیده. کشتنش؟ چه طوری؟ توی حسرت آزادیش... دور از کشورش... خونه‌ی کوچیکشون پشت تپّه‌ی سبز... اسب چوبیش... دور از هر چیز که سال‌ها با نگاه حسرت‌زده‌ی رؤیاییش برام تعریف کرد...

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora