۸.اگر برای هم بجنگیم...

1.2K 292 133
                                    

داشتم «سایکوتیک» میخوندم که جمله‌ی پربار بالا زندگی منو برای همیشه تکون داد😂👆

.

د.ا.د ماکائو:
داشتم توی جنگل پرسه می‌زدم که صدای ریز زنگوله به گوشم خورد. لبخندی روی لبم نشست و به سمت صدا دویدم. همون طور که انتظار داشتم یه خرگوش توی تله‌ام گیر کرده و تقلّا برای خلاص شدنش صدای زنگوله رو درآورده بود. تبرم رو از کمر باز کردم، خرگوش رو بیرون کشیدم و سرش رو قطع کردم. جنازه‌اش رو روی علف‌ها انداختم تا خونش خالی بشه و خودم مشغول دوباره نصب کردن تله شدم.

زنگوله‌ی کوچولو هدیه‌ی لوییسه. بقیه‌ی بچه‌های قبیله چنین چیزی ندارن برای همین قبل از این که بفهمن چیزی توی تله‌شون گیر افتاده یه حیوون وحشی‌تر شکارشون رو پیدا می‌کنه و می‌بره. دخترهای دیگه به من برای داشتن یه عاشق سفیدپوست تیکه می‌ندازن امّا ته دلشون حسودی می‌کنن که لوییس یه سر و گردن از مردهای خودشون بالاتره. اون باهوش و استعدادتره، جذّاب‌تره، بااحساس‌تره، خیلی بیشتر از مردم قبیله حالی‌اش می‌شه و هدیه‌هایی که برای من می‌آره با مال بقیه فرق داره. پسرها خیلی خودشون رو بکشن بتونن چندتا سنگ خوشگل از توی جنگل پیدا کنن!

نصب تله که تموم شد جسد خرگوش رو برداشتم و به سمت چادرها برگشتم. قبیله‌ی ما حاشیه‌ی جنگل، ته علفزار زندگی می‌کنن. البته کنار جنگل خطرناکه. ممکنه خرس بیاد. ولی فرماندار سفیدپوست‌ها گفته باید این جا بمونیم. بابای من به عنوان رئیس قبیله این رو قبول کرد تا صلح حفظ بشه ولی از طرف بعضی افراد به ضعف جلوی سفیدها متهم شد. حالا اگر یه سفیدپوست شوهر دخترش بشه اون "بعضی‌ها" دیگه حتماً کلّه‌اش می‌کنن.

جلوی چادر خودم زانو زدم و مشغول پوست کندن خرگوش شدم. تپل مپل بود. هم پوست خوبی داشت هم گوشت زیاد. توی این اوضاع بدی که شکار هر روز کم‌تر و کم‌تر پیدا می‌شه خوب چیزی گیرم اومده. کاش می‌تونستم از خزش برای لویی چکمه درست کنم. حیف... بعدش باباش بهش گیر می‌ده این‌ها رو از کجا آورده!

صدای خنده‌ی دسته‌جمعی چندتا دختر نظرم رو جلب کرد. چند نفرشون دور برادرم حلقه زده بودن، عشوه می‌ریختن و به قصه‌های لوسش می‌خندیدن. با عصبانیت روم رو برگردوندم. "آکالان" هر غلطی دلش می‌خواد می‌کنه، با هر دختری بخواد ول می‌گرده و آبروی بابا رو می‌بره. اون وقت منِ بدبخت می‌خوام مثل دخترهای خوب ازدواج کنم امّا یه ساله همین جوری آویزون موندم!

-«ماکائو!»

سرم رو بالا گرفتم. اَه اَه اون پسره‌ی کَنه! "کواهیوتیموک"!
به سمتم اومد و کنارم ایستاد. سرم رو پایین انداختم و وانمود کردم ندیدمش.

-«شکار خوبی کردی.»

-«همممم...»

-«می‌تونی از پوستش کفش بسازی.»

به عمد گفتم: «آره. خودم توی فکر بودم برای لوییس یه جفت چکمه بسازم.»

اخم کرد. خوب زدم توی پرش! چارزانو کنارم نشست: «چکمه‌ی پوست خرگوش توی روستا؟ حتماً همه‌ی اسپانیایی‌ها بهش می‌خندن!»

خونم به جوش اومد: «قراره همین روزها بیاد پیش خودمون زندگی کنی.»

با تعجب داد زد: «واقعاً؟؟؟ کِی؟ بابات اجازه داده؟»

تازه فهمیدم چه مزخرفی گفتم! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟

-«چیزه... امممم... ه‍... همین روزها می‌آد.»

پوزخند زد: «سر کارت گذاشته!»

سرش داد زدم: «نه خیر لوییس به من دروغ نمی‌گه!»

-«چرا می‌گه! سفیدها فقط دوست دارن از دور زندگی ما رو تماشا کنن و با دخترهامون لاس بزنن ولی هیچ وقت تن به زندگی بین ما نمی‌دن. اون فقط یه مدّت باهات خوش می‌گذرونه، ازت استفاده می‌کنه و بعد ولت می‌کنه و می‌ره...»

سرم رو پایین انداختم تا اشکی رو که توی چشم‌هام جمع شده نبینه. اشک خشم و خجالت! می‌ترسم! می‌ترسم راست بگه. همه‌شون راست بگن! می‌ترسم لوییس فقط من رو برای بازی کردن بخواد. و... ولی... اون... نگاهش خیلی معصومه! پس چرا هیچ وقت ازم نخواسته که باهاش بخوابم؟ هیچ وقت موقع شنا ازم نخواسته همه‌ی لباس‌هام رو دربیارم. بقیه‌ی پسرهای قبیله اولین چیزی که می‌خوان همینه!

نه! لوییس دوستم داره! سرم رو بالا گرفتم و با اطمینان گفتم: «لوییس همین روزها می‌آد.»

-«توی رو بابات می‌ایسته، تو رو می‌گیره و تا ابد با خوشحالی زندگی می‌کنید؟ حتماً!!!»

پقی زیر خنده زد. انگشت‌های خونی‌ام دور دسته‌ی تبرم حلقه شد. دلم می‌خواست بزنم وسط اون کلّه‌ی پوکِ...

-«ماکائو!!!»

آکالان داشت با تعجب صدام می‌کرد. با بی‌حوصلگی داد زدم: «چی می‌خوای؟»

-«او... اونی که داره از تپّه پایین می‌آد، چیزه... اون... دوست سفیدپوستت نیست؟»

مثل برق از جا پریدم و به طرف آکالان دویدم. کواهیوتیموک هم دنبالم دوید.

-«کو؟ کی؟ کجا؟»

آکالان اشاره کرد. از بین چادرها لوییس رو اون دور دیدم که داره به سمت ما می‌آد. به نظر عصبانی می‌رسید. پای یه چشمش کبود بود. خاک بر سرم چرا اومده این جااااا؟؟؟؟؟؟

این سؤال آکالان هم بود: «اون پسره به چه جرئتی راهش رو کشیده اومده توی قبیله‌ی ما؟»

فوراً سرش داد زدم: «به تو ربطی نداره!»

مبادا فکر کنه چون برادر بزرگمه می‌تونه به لوییس آسیب بزنه. ولی انگار تأثیری نکرد. اخمش غلیظ‌تر شد و دسته‌ی تبرش رو توی مشتش گرفت. براش خط و نشون کشیدم: «ببین! دستت به لوییس بخوره می‌زنم دوست دخترهات رو خط خطی می‌کنم ها!»

دخترها جیغ زدن: «به ما چه؟؟؟»

-«چیمالی! چیمالی!»

قلبم ایستاد! مدّتی که با هم دعوا می‌کردیم لوییس به چادرها رسیده و حالا داشت بابام رو صدا می‌کرد. بابام آخهههه؟؟؟؟ چرا بابام؟؟؟ حالا همه‌ی قبیله کار و زندگی‌شون رو ول کرده و به لوییس نگاه می‌کردن.
بابام از توی چادرمون بیرون اومد! لوییس راهش رو کشید و اومد دقیقاً جلوی بابام وایساد! اخم ترسناکی ابروهاش رو به هم گره زده و چشم‌های آبی‌اش طوفانی بود. جوری که دندون‌هاش رو به هم فشار می‌داد، خطوط آرواره‌اش برجسته شده بودن. شک ندارم برای برای دعوا اومده!

-«می‌خوام باهات حرف بزنم.»

به زبون قبیله حرف زد و مهارت خودش رو به رخ بابام کشید. ولی بابا به زبون اسپانیایی جوابش رو داد تا بدونه هنوز از ما نیست: «سفیدها حق ندارن پا توی قبیله‌ی ما بذارن.»

-«دورگه‌ها چه طور؟»

-«برگرد خونه‌ات بچه.»

-«خونه‌ی من همین جاست. اومدم همین رو بهت بگم. من ماکائو رو دوست دارم. می‌خوام باهاش ازدواج کنم و عضوی از شما بشم. از دست به سر شدن و امروز و فردا کردنت هم خسته شدم. یا همین حالا قبولم کن یا خودت من رو بکش! اگر بهم اجازه‌اش رو ندی دیگه اصلاً دلیلی برای زندگی کردن ندارم!»

دو احساس متضاد ترس و شعف بهم هجوم آوردن! لوییس همین الان جلوی چشم همه گفت یا من یا مرگ! این یه تودهنی بزرگ به هر آشغالیه که بهم گفت لوییس فقط من رو برای خوش‌گذرونی می‌خواد. امّا... مرگ؟؟؟ بابام الان می‌کشتش که!

قیافه‌اش هم همین شکلی به نظر می‌اومد! فکش منقبض شده و دست‌هاش رو مشت کرده بود. هر لحظه امکان داشت تبرش رو دربیاره و توی سر لوییس بکوبه. نه! من اجازه نمی‌دم چنین کاری بکنه.

به خودم اومدم دیدم جلوی لوییس ایستادم و تبر خون‌آلودم رو سمت پدرم گرفتم!!! داد زدم: «من بهت اجازه نمی‌دم بکشیش! من دوستش دارم!»

همه با دهن باز به ما خیره شده بودن. لوییس شونه‌ی من رو محکم از پشت گرفت و توی گوشم پچ پچ کرد: «برو کنار! بذار من و بابات خودمون حلش می‌کنیم.»

-«چه جوری حلش می‌کنی؟ با کمال میل یه تبر توی سرت قبول می‌کنی؟»

صدای فریاد کواهیوتیموک بلند شد: «تو نمی‌تونی یه سفید رو توی قبیله راه بدی!»

داد زدم: «تو خفه شو!»

تبرم رو سمتش ول دادم که جا خالی داد و چادر یه بیچاره‌ای رو بالا تا پایین جر داد! دهن جمعیت اگر بیشتر می‌تونست باز بشه، می‌شد!

حالا صدای چند نفر دیگه هم آروم آروم داشت درمی‌اومد: «سخت نگیر چیمالی...»

-«به هر حال پسره یه رگش به ما می‌خوره.»

-«من که می‌گم زیادی شلوغش کردید.»

-«قبول کن بریم سر زندگی‌مون!»

پدرم دستش رو بالا برد و صداها خاموش شد. گفت: «لوییس!»

-«بله؟»

-«من فعلاً به تو جواب قطعی نمی‌دم. اجازه می‌دم مدّتی پیش ما بمونی تا لیاقتت رو ثابت کنی. اگر بتونی وفاداری‌ات به قبیله رو نشون بدی، اون وقت قبولت می‌کنم. فقط بعد از قبول شدن می‌تونی مثل ما لباس بپوشی و اسم خودت رو عوض کنی. متوجه شدی؟»

-«بله بله! خیلی ممنونم!»

بابام توی چادرش برگشت. جمعیت یه کم هیاهو کردن. چندتاشون دوستانه روی شونه‌ی لوییس زدن و پشتش کوبیدن. یواش یواش متفرق شدن. من موندم و لویی و یه دنیا خوشحالی!

توی بغلش پریدم و اون قدر سفت فشارش دادم که آخش دراومد: «آااخخخخ... ماکائو من زخمی‌ام نکن!»

-«چه‌ات شده؟ بچرخ ببینم.»

لبه‌ی لباسش رو بالا کشیدم و کمر کبودش به چشمم خورد: «اون باز هم...؟»

انگشتش رو روی لبم گذاشت تا ساکتم کنه. آهسته به خشمم خندید و گفت: «تموم شد. آخرین بار بود. دیگه همه‌اش تموم شد.»

با دقّت و لذّت تک تک اجزای صورتم رو بررسی کرد. من هم! دونه دونه‌ی مژه‌ها، درخشش چشم‌ها و لبخند لب‌های نازکش رو...
کیفش به این بود که دیگه مجبور نیستیم نصف شب توی نور گم مهتاب به زور هم دیگه رو نگاه کنیم. حالا می‌تونستیم پیش همه، توی نور قوی خورشید ساعت‌ها و روزها و سال‌ها هم دیگه رو نگاه کنیم. این خواب نیست. لوییس واقعیه! و مال منه!
باز هم دیگه رو بغل کردیم و از خوشحالی اشک ریختیم.

کواهیوتیموک هنوز از دور با دلخوری من رو نگاه می‌کرد...

.

پ.ن: پیشاپیش با تشکر از ووت شما😁❤

Half-BloodWhere stories live. Discover now