د.ا.د لوییس:
زین مشغول باغچهی گیاه دارویی هری شد و من هم به کمکش رفتم. دستم خوب نشده ولی بهتر از بیکار نشستنه. سیسی تمام روز خودی نشون نداد. نزدیک غروب که میخواستم برم یکی از بردهها با یه جفت چکمه توی بغلش به طرفم دوید: «آی پسر. صبر کن.»چکمهها و یه کاغذ تا شده با عطر ملایم رو توی دستم گذاشت و گفت: «این برای توئه.»
باز این دختره خودش رو لوس کرده! با اخم تای کاغذ رو باز کردم. یه نامهست:
«با سلام و عرض ادب خدمت جناب لوییس تالامانتز
آقای عزیز
شما مدّتی پیش که ما با هم دوست بودیم زحمت و هزینهی خرید یک دست لباس محلّی زیبا همراه با زیورآلات و متعلقات آن را متحمّل شدید. ضمن عرض تشکّر و تبریک بابت سلیقهی خوب شما، متأسفانه به اطلاعتان میرسانم؛ اکنون که ما دیگر دوست نیستیم، نمیتوانم زیر دِین هدیهی شما بمانم. از آن جا که لباس زنانه به درد شما نمیخورد و من هم دلبستگی زیادی به لباس مذکور دارم، به جای پس دادن آن، قیمت تک تک تکّههای لباس را از خدمتکاران جویا شده، این چکمهها را سفارش داده و دقیقاً به میزان هزینهی تقبّل شده از سوی شما، به کفّاش حقّالزحمه پرداخت نمودم.
امضا؛ غریبهای به اسم سسیلیا دلاکروز»سری برای خدمتکار تکون دادم و اون رفت. به خودم اومدم دیدم دارم میخندم. تک تک جملات رو دوباره و دوباره خوندم و هی خندیدم. دخترهی خل و چل! از شدّت خنده خم شدم و دستهام رو روی زانوم گذاشتم. دلم درد گرفت. اون قدر قهقهه زدم نفسم به زور بالا میآد. نگاهم به پشت در شیشهای افتاد. یه سایه سریع پردهی توری رو انداخت و فرار کرد. لبخند زدم. کفشهای قدیمیم رو درآوردم و چکمهها رو توی پام امتحان کردم. راحت و اندازهاند. جنسشون هم مرغوبه. فکر کنم نمیتونم ردش کنم. دلیلی که آورده ردخور نداره. توی اتاق باغبون مدادی که زین باهاش لیست گیاههای دارویی رو مینوشت پیدا کردم و پشت کاغذ نوشتم:
«دوشیزه سسیلیا دلاکروز عزیز، سلام
بابت رضایت شما از لباس مسرورم. هر چند میل داشتم نتیجهی سلیقهام را جویا شوم، هرگز آن لباس را به قامت شما ندیدم. با این حال حدس میزنم به تن شما خوب نشسته است. لذا هدیهی شما را خاضعانه میپذیرم.
پ.ن: متأسفانه من امضای خاصی ندارم. ولی شما اعتماد کنید؛ این خط خود من، لوییس تالامانتز است.»نامه رو توی قوطی سوزن و نخ سیسی روی میز ایوان گذاشتم و با چکمههای جدیدم به طرف خونه قدم زدم.
سر راه با خودم فکر کردم بد نیست یه سر به گابریل بزنم. قرار نیست بابام بفهمه. زود میرم و برمیگردم. میتونم بگم کارم زیاد بود بیشتر موندم. در زدم و زنش در رو باز کرد: «به به! آقای تالامانتز مشهور! فرمایشی داشتید؟»
چرا همیشه لحنش طعنه داره؟
-«سلام خانم. اگر امکانش هست اومدم گابریل رو ببینم.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction