۹۰.در گروی یک نامه

863 207 352
                                    

خوب اول یه چند کلمه درباره کامنتایی که گذاشتید
۱_دوستتون دارم!
۲_با دیر آپ کردن قصد تنبیه کسی رو ندارم فقط خودم حس نوشتن ندارم
۳_ازتون انتظار ندارم نقد ادبی کنید. جملات ساده مثل «وای، فلانی چه باحال گفت» یا حتی یه اموجی احساسی میتونه به من کمک کنه با شما هم‌حس بشم
۴_من از نقد فراری نیستم. برعکس بعضی نویسنده‌ها. به من بگید. یا میپذیرم یا دلیل مخالفتم رو میگم.
۵_خیلی ممنونم بابت همه‌ی قوت قلب‌ها⁦❤️⁩

.

د.ا.د نایل:
صدای ضجه و شیون دوشیزه سسیلیا یه لحظه قطع نمی‌شه. مادر لوییس پسرش رو براش به عمارت آورد تا شیرش بده ولی اون قدر زاری کرد که بچّه ترسید و به جای شیر خوردن شروع به جیغ زدن و لگدپرونی کرد. در حالی که سانتیاگو رو توی بغلم بالا پایین می‌کردم بلکه آروم بگیره گفتم: «خواهش می‌کنم یه ذرّه فکر پسرتون باشید دوشیزه سسیلیا. داره از گرسنگی تلف می‌شه.»

با گریه نالید: «من دوشیزه نیستم نایل! منِ بدبخت رو چند روز دیگه برای بار دوم بیوه می‌کنن.»

-«معذرت می‌خوام. ولی آخه نمی‌تونم جور دیگه‌ای صداتون کنم. تو رو خدا دیگه این قدر گریه نکنید.»

-«مادرم مُرده. لوییسم رو دارن می‌کشن. چه انتظاری ازم داری؟ آخ الهی بمیرم براش، چه قدر سرش داد زدم! لعنت بهم!»

-«شاید آقای هرولد بتونن کاری برای شوهرتون بکنن.»

حتی زحمت جواب دادن به خودش نداد. فقط دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و آه کشید: «درد می‌کنه.»

-«چند ساعته که یه بند هق‌هق می‌زنید خوب معلومه که درد می‌گیره.»

-«قلبم درد می‌کنه نایل. درست وسط قلبم می‌سوزه. اگر لوییس رو بکشن من می‌میرم.»

دلم براش می‌سوزه. من هنوز اون لحظه‌ای که خدمه‌ی کشتی انگلیسی دست و پای بی‌جون مادرم رو گرفتن و توی دریا پرتش کردن رو یادمه. موج‌های اطلس بدنش رو بلعیدن و در یک لحظه رنگ سبز دامنش -رنگ مراتع پررونق ایرلند- توی اون همه آبی بی‌رحم محو شد. من دیگه هرگز نتونستم ببینمش. ولی پدرم بود. وقتی گریه می‌کردم بغلم می‌کرد. وقتی دلتنگ می‌شدم من رو می‌بوسید. تا مدّت‌ها پیشم بود. شاید اگر هر دو رو هم زمان از دست می‌دادم دووم نمی‌آوردم. الان دوشیزه سسیلیا هیچ کس رو نداره. تنها افرادی که حقیقتاً بهش اهمیت می‌دادن و عشق می‌ورزیدن رو در یک روز از دست داده. کاش کاری از دستم برمی‌اومد. کاش هری واقعاً خواهر ناتنیش رو برادرانه دوست داشت. شک دارم به خاطرش قدمی جلو بذاره.

دستم رو جلو بردم تا اشک غلتون روی لپ گرد و قرمز سانتیاگو رو پاک کنم که انگشتم رو با لب‌های سرخ کوچولوش گرفت و شروع به مکیدن کرد.

-«خانم، بچّه خیلی گشنه‌ست!»

-«خیلی خوب. برو بیرون بذار من یه کم از شیر خودم بدوشم بعد تو با قاشق بهش بده بخوره.»

Half-BloodTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang