د.ا.د لوییس:
روی صندلی نشستم. دختره نوزاد روی زمین رو برداشت و در حالی که توی بغلش تکونش میداد غذای روی آتیش شومینه رو هم زد. دوتا بچهی دیگه روی زمین خوابیده بودن و یکی دیگه هم روی زمین با چیزی شبیه حیوون چوبی بازی میکرد. هیچ ایدهای ندارم بچهها مال کی هستن! حتی اگر زین و عموش هم زمان هم ازدواج کردن باشن الان زنهاشون باید حامله باشن! از زیر چشم دختره رو دید زدم. پوست گندمی و اندام درشتی داره. چشمهای بزرگ خیلی تیره و موهای صاف مشکی داره که با روبان آبی بسته. بلوز پفدار سفید و دامن بلند مشکی داره. پا برهنهست و دور یکی از پاهاش پابند ظریفی از مهرههای رنگی داره. به نظر میرسه یه رگش سرخپوسته. گفتم: «چه لباس قشنگی!»چرخید و یه ابروی کمونیش رو برام بالا انداخت: «راستی؟ خیلی برام جالبه.»
-«چی جالبه؟»
-«زنها وقتی میخوان با هم دوست بشن میگن ″چه لباس قشنگی!″ ولی وقتی مردها میخوان با زنها دوست بشن بهشون میگن ″چه زن قشنگی!″ فکر کنم جمله رو اشتباه گفتی.»
خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. با پنجهی کفشم روی تختههای چوبی زمین اَشکال بیمعنی کشیدم: «من... فقط میخواستم بدونم لباست رو از کجا خریدی.»
-«آهاااا... پس میخوای برای زنت سوغاتی ببری؟»
-«توی همین مایهها...»
-«دور تا دور میدون مغازهست. همین که وارد بشی دو سه تا مغازهای که لباس زنونه میفروشن رو میبینی. لباسها رو از سایبونها آویزون میکنن.»
-«ممنونم.»
-«تو زین رو از کجا میشناسی؟»
-«وقتی توی سیرا زندگی میکرد دوست بودیم.»
-«گفت اون جا هیچ دوستی براش نمونده.»
-«تو از کجا میشناسیش؟»
-«همسایهمونه.»
با گیجی نگاهش کردم. بلند بلند خندید: «نکنه فکر کردی این جا خونهی اونه؟»
با خجالت دستی به پیشونیم کشیدم: «همیشه مهمونهای همسایهها رو توی خونهات راه میدی؟»
با شیطنت لبخند زد: «فقط مهمون اونهایی که بهمون مجانی شیر میدن. نمیتونستم بذارم توی کوچه سر پا منتظرش بمونی.»
-«چه دست و دلباز شده.»
-«صاحبکارش به جای دستمزدش هی سطل سطل شیر بهش میده. اون هم چون همهاش رو نمیتونه بخوره به ما میده.»
-«شما میتونید؟»
-«آره، میبینی که من چهارتا بچه دارم! من و شوهرم هم شیر دوست داریم.»
ابروهام رو بالا بردم. هر چهارتا تا مال خودشن؟ انگار مامانم راست میگه که دارم میترشم. میخواستم بگم خوب موندی ولی چه میدونم! شاید جدّی شونزده سالشه. دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم. بیش از حد شبیه ماکائوئه. حتی دلم نمیخواد نگاهش کنم. اگر الان زنده بود اون هم یه بچه داشت. کارش رو تموم کرد و گفت: «دیگه الانها شوهرم پیداش میشه.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction