۵۲.جشن

956 233 350
                                    

د.ا.د هری:
کیف داروهام رو چَپَرو کردم و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد یه شیشه‌ی خالی بود. شیشه رو برداشتم و بو کردم. با وحشت نگاهش کردم. کدوم الاغی همه‌ی این رو مصرف کرده؟ الان زنده‌ست؟؟؟ توی راهرو عربده کشیدم: «کی به کیف داروهای من دست زده؟»

کسی جواب نداد. فقط صدای بابام از توی اتاقش اومد: «اولاً؛ عر نزن! ثانیاً؛ برو ببین تزئین باغ تمومه؟»

کیف رو بالای کمدم قایم کردم تا دوباره چیزی از توش ندزدن و توی باغ رفتم. لوییس و زین همراه کارگرهای دیگه باغ رو با چراغ‌های ریز سرخ تزئین کردن. همه جاش میز و صندلی گذاشتن و محوطه‌ی باز جلوی حوض رو خلوت کردن. بهشون گفت: «مهمون‌ها عصر می‌آن. توی تالار شام می‌خورن. شب که شد توی باغ مراسم رقص داریم. تا نزدیک صبح هم می‌مونن. شما دوست دارید بمونید؟»

زین و لوییس هم‌زمان جواب دادن. زین گفت: «آره.» و لوییس گفت: «نه.»

زین به لوییس گفت: «آخه چرا نه؟ من دلم می‌خواد تماشا کنم. یکی گفت مراسم رقص دارن. تو هم بمون.»

-«گفتن باید قبل تاریک شدن هوا خونه باشم.»

فقط برای این که توی مهمونی تنها نباشم تشویقش کردم: «بچّه نشو. هر چی بگن باید ″چشم″ بگی؟ حالا مگه چی می‌شه نباشی؟»

لوییس پیشونیش رو چین انداخت و با ناراحتی گفت: «ولی آخه... خیلی خوب... باشه...»

زین پرسید: «تو خوبی هری؟»

با کلافگی سرم رو خاروندم: «راستش نه... اعصابم خرده. کسی چیزی ازم دزدیده.»

-«چی؟»

-«یه شیشه از توی کیف داروهام.»

لویی نگاهی به من انداخت: «مسکّن؟»

-«نه، مخدّر!»

چشم‌های لوییس گرد شد: «چی هست؟»

-«گَرد شاهدونه. همون‌هایی که می‌گن سرخپوست‌ها توی آتیش می‌ریزن و دودش رو استنشاق می‌کنن.»

-«بعدش همه‌شون خُل می‌شن!»

-«آره شنیدم. تو دیدی؟»

لوییس لبش رو گاز گرفت: «بی‌خیال... به کارمون برسیم...»

***

د.ا.د لوییس:
من و زین تمام مدّتی که پولدارها توی باغ می‌چرخیدن، به زن‌ها و دخترهای هم‌دیگه تیکه‌های مستهجن می‌نداختن، شراب می‌نوشیدن و به گروه نوازنده گوش می‌دادن، فقط یه گوشه کز کرده و با اخم تماشاشون می‌کردیم. برده‌ها بین جمعیت می‌چرخن، شیرینی و شراب رو توی سینی‌های نقره‌ای پخش می‌کنن و با همون سرعتی که اومدن ناپدید می‌شن. هوا خنک و معتدله، نسیم ملایمی می‌وزه و بوی رطوبت حوض می‌آد. مخلوط صدای شرشر فواره و گیتار نوای خوش‌آیندی به وجود آورده. ولی ذهن من مشغول زشتی‌هاییه که نمی‌ذاره زیبایی‌ها خودشون رو نشون بدن. هر چه قدر بیشتر فکر می‌کنم تلاش هری به نظرم کوچیک‌تر و بی‌اهمیت‌تر می‌آد. مثلاً می‌خواد در برابر پدرش چی کار کنه؟ یارو هم چندان پیر نیست که بگم زود می‌میره. تنها وارثش بودن دردی از ما دوا نمی‌کنه. همین الانش رفتار پیشکارهاش با ما گستاخانه‌تر و رییس‌مآبانه‌تر شده. خدا بقیه‌اش رو به خیر کنه.

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora