در رو که باز کردم با دیدن چشمهای سرخ مامان و صورت برافروختهی بابا آهی کشیدم: «سلام...»هیچ کدوم جوابم رو ندادن. به اطراف نگاه کردم. لیام نیست؟ باناامیدی مچ دست دردناکم رو توی مشتم گرفتم، به در تکیه زدم و خودم رو روی زمین سُر دادم. منتظر شدم کسی چیزی بگه ولی صدایی جز برخورد ملاقه با کف قابلمه و تاپ تاپ راه رفتن دولسه کف زمین شنیده نمیشه. آهسته صدا کردم: «بابا...»
در جوابم روش رو برگردوند. لبم رو گاز گرفتم. اون تازه دوباره اعتماد کردن به من رو شروع کرده بود. همهاش نابود شد! دیگه هیچ وقت با من مثل پسر خودش رفتار نمیکنه. بغض کردم. ترجیح میدادم شلّاق به دست دم در منتظرم باشه تا این که یه نگاه هم سمتم نندازه. کاش میشد حقیقت رو بهش بگم. ولی فقط کافیه به مامان بگه تا فردا همهی زنهای روستا خبردار شده باشن. وقتی دهن یکی قرص نیست، برای جفتشون خطرناکه. با بغض آروم گفتم: «اون طور که به نظر میآد نیست... بابا... من دزدی نکردم. قسم میخورم...»
باور نکرد. با تأسف سر تکون داد: «قبلاً هم این کار رو کردی...»
سرم رو تند تند به دو طرف تکون دادم: «نه! بابا خواهش میکنم... حرفم رو باور کن! من نبودم. من دزد نیستم...»
توجه نکرد. بلند شدم، به سمتش رفتم و جلوی صندلیش زانو زدم، چشمهاش یه وجب بیشتر با صورت من فاصله نداره ولی باز هم نگاهم نمیکنه. به گریه افتادم و هقهق کنان گفتم: «بابا... من رو نگاه کن... خوب اصلاً پاشو من رو بزن ولی دیگه ازم متنفر نشو. خواهش میکنم! دوباره نه! نمیخوام دوباره به اون وضع برگردم. دیگه نمیتونم تحمّلش کن. بابا تو رو خدا! فقط از من متنفر نشو. خواهش میکنم بابا من دوستتون دارم. تو رو خدا...»
هقهق زیاد راه نفسم رو گرفت. سرم رو روی زانوش گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. چرا هیچ کس حرفم رو باور نمیکنه؟ ناامیدانه گوشهی پیرهنش رو چنگ زدم. نمیخوام دوباره از دستش بدم. دست زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا گرفت: «لوییس... واقعاً کار تو نبوده؟ راستش رو بگو. قول میدم حتی اگر کار خودت بوده ببخشمت. فقط راستش رو بهم بگو.»
-«قسم میخورم من دزدی نکردم بابا. ملّاک به من تهمت زد.»
-«ولی همه توی روستا میگن تو دزدی کردی.»
-«چه چیز حرف مردم این قدر برات باورپذیره؟ اونها که اون جا نبودن، ندیدن! چرا به زمزمههای غریبهها بیشتر از حرفهای پسر خودت اهمیّت نمیدی؟ مگه هر چیزی رو آدمهای بیشتری باور کنن راستتر میشه؟ مردم چیزی که دوست دارن رو توی گوش هم پچپچ میکنن نه چیزی که واقعیّت داره. این سرگرمیشونه! آدم از دنیا بیخبر باشه بهتر از شنیدن نقل قولهای ناقص و دستکاری شدهی مردمه.»
-«پس به من بگو چه اتّفاقی افتاد؟»
-«پسر ملّاک... من رو... با یه چیزی که شبیه مال خودش بود دید و... فکر کرد دزدیدمش. بعد پدرش تنبیهم کرد.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction