(دوسال بعد، آگوست ۱۸۲۴، اندلس شرقی)د.ا.د لوییس:
آسمون از خاک پر شده. دونههای ریز و سبک، از زمین خشکی که کارگرها روش کار میکنن کنده میشه، اشعهی آفتاب به ذرّه ذرّهی شناورشون در هوا میتابه، منعکس میشه، میشکنه و فضا رو غرق نور وهمآلودی میکنه. انگار که گَرد طلا توی هوا پاشیده باشن. ذرّات فریبندهی خاک اطرافم چرخ میخورن، میگردن و هماهنگ با هر حرکت بدنم دورم میرقصن. به موها، مژهها و ابروهام میچسبن. روی شونههام میشینن. با هر نفس توی بینی و دهنم میرن و طعم کم و بیش خوشایند گِل پاک رو روی زبونم به جا میذارن.از دوردست صدای فریادی یه گوش رسید: «باز کنم؟»
با حرکت دست تأییدش کردم. سد حوضی که حفر کرده و با رودخونه پر میکردیم باز شد و انشعابات گِلآلودش مثل کرمهای غولآسای قهوهای به سرعت سر تا سر زمین کرتبندی شده جاری شدن. آب از کانالی که کندم مستقیم به سمتم جاری شد، خودش رو به مچهام کوبید و از بینشون به عقب سرازیر شد. سرمای آب از زیر لایهی چرمی چکمههام به پوستم سرایت کرد و بوی خنک و خوشایند آب و خاکِ تَر، بینی خشک داغم رو پر از عطر رطوبت کرد. جلوتر، آب از کانالش بیرون میزد و خطا میرفت. از بین رود کوچیک جاری جلو رفتم، خم شدم و دستهای گرم و آفتاب خوردهام رو تا مچ توی امواج سرد فرو کردم. قلوه سنگی که مسیر رو ناهموار کرده کشیدم و از آبراه بیرون انداختم. داشتم دستهای گِلیم رو با پایین پیرهن عرقآلودم تمیز میکردم که هیرو خودش رو به من رسوند و یه حوله به طرفم دراز کرد. با لبخند گرفتمش: «متشکرم.»
همون طور که خیسی صورت و گردنم رو میگرفتم، پاهام رو از آبراه چسبناک بیرون کشیدم. روی زمین نشستم و از خستگی آه کشیدم. هیرو پیش من ننشست. جالب نیست که نوکرم بیشتر از خودم به تمیزی لباسهاش اهمیت میده؟ همون جا سر پا ایستاد و با اخم پرسید: «چرا یه کم استراحت نمیکنید آقا؟»
-«پس فکر کردی الان نشستم که چی کار کنم هیرو؟»
-«منظورم اینه که بریم توی آلاچیق بشینیم قبل از این که آفتاب وحشی خاکسترمون کنه. این طوری شاید من هم بتونم بشینم.»
در حال بلند شدم گفتم: «هر طور شما امر بفرمایید اعلیحضرت.»
اخمش غلیظتر شد. نیموجب بچّه چه اخمی به من میکنه! یادش رفته روزهای اول تا یه اخم میکردم از ترس به گریه میافتاد. هر چند، خودم این شرایط رو بیش از قبل دوست دارم. ترجیح میدم سرپرست نرم و ملایم یه نوجوون پررو باشم تا ارباب سختگیر یه بردهی مطیع. تا آلاچیق مشایعتش کردم و وقتی که داخل رفت و دوباره روی نیمکتش لمید، به دیوارش تکیه دادم و چکمههای سنگین شده از گِلام رو کَندم. بهش گفتم: «به بقیه هم خبر بده که تا خنکتر شدن هوا استراحت کنن و یه چیزی بخورن. خورشید که کمرنگ شد کارمون رو ادامه میدیم.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction