د.ا.د لوییس:ماکائو همون طور که ازش خواستم اومد. همون جایی که اولین بار هم دیگه رو دیدیم. شب بود. یه شب درست مثل همون شبی که دیدمش. ولی ماکائو، ماکائوی اون شب نبود. بزرگتر بود، زیباتر، غمگینتر...
کنار ساحل رودخونه ایستاد. از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم. سعی کردم دستش رو بگیرم ولی قدمی به عقب رفت و منتظر حرف زدن من موند. من عجلهای نداشتم. در سکوت محو درخشش چشمهای آهویی زیباش شدم که شب رو روشن میکرد.
-«خوب؟»
از روی بیقراری تابی به بدنش داد. چه قدر با من غریبهست! پرسید: «چیزی میخواستی بهم بگی؟»
-«پسر استایلز رو...»
-«خوب؟»
نفس عمیقی کشیدم: «نتونستم بکشم.»
درخشش چشمهاش محو شد. حالا فقط تاریکی باقی بود.
-«چرا؟»
-«اون بیگناهه.»
-«برادر من هم بیگناه بود.»
-«هرولد تقصیری نداشت.»
اشک توی چشمهای ماکائو برق زد: «من چیز زیادی ازت نخواستم لوییس. در واقع هیچ وقت هیچی ازت نخواستم. تو بودی که من رو خواستی! زندگیم رو خواستی! عشقم رو ازم خواستی! من دریغ نکردم. من دوستت داشتم. شجاعت و جسارتت رو، طاقت و جربزهات رو! ایمان داشتم تو قلب یه سرخپوست رو داری. که برای منی... و من برای تو! فکر میکردم هم دیگه رو کامل میکنیم ولی... تو... تو ناامیدم کردی.»
باد سردی وزید. از کوهستان بود یا از حرفهای ماکائو؟
-«...تو توی اولین مرحلهی سرخپوست بودن در جا زدی! من فقط ازت خواستم انتقام برادرم رو بگیری و تنها چیزی که میگی اینه که پسره برادرم رو نکشته. من هزار بار برات گفتم اون پسر ملّاکه و ملّاک پسر رئیس قبیله رو کشته. تو رابطهاش رو درک نمیکنی. من هم تو رو! به نظر خودم خیلی واضحه. حالا بهش باور داری یا جا زدی یا هر چی... من نمیتونم قبولت کنم لوییس. ما حرفهای سادهی هم دیگه رو نمیفهمیم. تو به روح بزرگ اعتقاد نداشتی. به کارمایی که ما باور داریم یا پیشبینیهای شمنها! وقت گذروندن توی قبلیه برای تو یه تفریح همیشگیه نه یه زندگی.
من فکر میکنم تو از اول هم باید سعی میکردی با جامعهی خودت خو بگیری. ما فرق داریم. ما آزتکیم! سر تا سر این سرزمین اروپاییها با سرخپوستها ازدواج کردن و نژادهاشون قاطی شده. فقط ما موندیم و روستای شما که همه اسپانیایی موندن چون ما باهاشون قاطی نشدیم! چون فرق داریم! ما سرخپوستیم لوییس! بابام حق داشت. ما نباید با شما قاطی بشیم. ما... به هم نمیخوریم.»
ساکت شد. چشمهام رو بستم. دیگه تحمّل دیدن اشکهاش رو نداشتم. حس کردم که بهم نزدیک میشه. بوی تنش، لمس تار موهاش که توی باد پراکنده شده و به صورت من برخورد میکنه، رطوبت نفسهاش روی پوستم، خیلی نزدیکمه... خیلی... یه بوسهی خیس روی گونهام حس کردم. ماکائو بیصدا گریه میکرد. توی گوشم زمزمه کرد: «ممنونم. بابت تمام خوشحالیهایی که به من دادی. ولی حالا باید هر کدوم به جایی که تعلق داریم برگردیم. دوستت داشتم. خدا نگه دار. برای همیشه...»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction