د.ا.د لوییس:
دقایق طولانی بعد از محو شدن صدای پاشنهبلندهای اورسولینا کف راهرو، هنوز پشتم رو به ته کمد دیواری چسبوندم و نفس نفس میزنم. هنوز صدای خسخس و نالههای دردمندانهی استایلز از اتاق بغل میآد، لحظه به لحظه بیشتر میشه و ذهن خالیم رو بیش از پیش مخدوش میکنه. مغزم دیگه کار نمیکنه. قفل کردم! نمیدونم باید چی کار کنم! الان کجا برم؟ اورسولینا که گفت زیرشیروونی پاتوق اون و رافائله! پس سسیلیا اون جا هم نیست! حالا که داره استایلز رو میکشه من چه غلطی کنم؟ اورسولینا از سسیلیا خبر داره؟ با سانتیاگو چی کار میکنه؟ خدای من!صورتم رو بین دستهام گرفتم و ناله کردم. خدایا من چی کار کنم؟ یهو صدای سرنگون شدن چیزی اعصاب تحریک شدهام رو به هم ریخت. از جا پریدم و توی تاریکی گوش دادم. استایلز با صدای نامفهومی آه و ناله میکنه. یعنی روی زمین افتاده؟ الان چه شکلیه؟ دلم میخواد از مردی که سالهای طولانی عمرم رو تباه کرد فرار کنم! برم و دیگه اجازه ندم تصویرش، صداش و حضورش چشم و گوش و روحم رو آزار بده. از طرفی هم میخوام ببینمش. جوشش نفرتی انتقامجویانه ته دلم التماس میکنه داخل اتاق برم و رقّتبارترین لحظات دسموند استایلز رو تماشا کنم. در کمد رو آهسته هل دادم. جیرجیرش احتمالاً به گوش کسی جز استایلز نرسید. اورسولینا گفت همه رو مرخص کرده. پس فقط من و اون پیرمرد این جاییم. تا خود صبح! دستگیرهی در اتاقش رو چرخوندم و بازش کردم.
بیش از چیزی که انتظارش رو داشتم حالم بد شد. صورتم رو توی هم کشیدم و با چندش به جسم درهم پیچیده و شکستهای که کف زمین افتاده خیره شدم. هیکل بلند و توپر استایلز خم و قوزی شده. گوشت تنش آب رفته و عملاً توی لباسهای راحتی گشادش گم شده. پوست روشن دستها و پاهای برهنهاش به تیرگی گرایش پیدا کرده، چروکهای عمیق خورده و مثل چنگال عقاب تاب برداشته. چیزی از موهاش باقی نمونده. تنها چند تار خاکستری کرکمانند، کف کلّهی تاسش چسبیده. خیس و کثیف بین سوپی که روی زمین ریخته غلت میزنه و با دهن باز نالههای پر درد از میکنه.
چشمهام رو بستم و نفسم عمیقی کشیدم بلکه حال تهوّعی که ناگهانی سراغم اومده بهتر بشه ولی برعکس چنان بوی افتضاحی از سمت استایلز به مشامم خورد که روی زانو افتادم و دوتا دستم رو روی دهنم فشار دادم. دیدنش چنان دلم رو به هم ریخت که حتی جرئت نمیکنم دوباره چشمهام رو باز و نگاهش کنم. همون جا دم در روی زمین نشستم و به دیوار تکیه زدم. برای اجتناب از نگاه کردن بهش به زانوهای لرزونم خیره شدم. فکر میکنم من رو دید. صدای نفسهاش فرق کردن. نالههاش تبدیل به هقهقهای پر از هراس شدن و صدای کشیده شدن بدنش کف زمین به گوشم رسید.
به هر زوری بود دوباره از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم. آره... من رو دیده و با چشمهای گود افتادهای که توی دریایی از چین و چروک در حال غرق شدنه خیره شده. سعی میکنه خودش رو عقب بکشه ولی جز غلتیدن بیشتر توی سوپ ریخته شده کاری ازش برنمیآد. دلم میخواست موقع مردنش بالای سرش باشم و به تلافی همهی دردهای زندگیم توی صورتش تف بندازم. میخواستم نفرتم رو به تعداد هر مشت و لگدی که نثار خودم و نایل و بقیهی کارگرها کرد سر استخونهای پیر شکنندهاش خالی کنم... امّا... حالا که واقعاً داره میمیره حتی رغبت نمیکنم نگاهش کنم!
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction