۸۵.فرزندمان

778 238 146
                                    


د.ا.د لوییس:
تفنگدارهای دروازه جلوم رو گرفتن و من نامه رو نشونشون دادم تا اجازه‌ی ورود بگیرم. خدمتکار، من رو به سالن غذاخوری هدایت کرد؛ جایی که خانم دلاکروز به صندلی تکیه داده و پاهای دمپایی‌پوش لاغرش رو روی بالشی گذاشته. موهاش رو بافته و تارهای خاکستری زیادی بین انبوه موهای پرپشت مشکیش به چشم می‌آد. یه لباس راحت و بلند پوشیده. مچ‌های استخونیش از بین آستین تورش بیرون زدن و رگ و پی برجسته‌ی دست‌های چین افتاده‌اش رو نشون می‌دن. سرم رو کمی خم کردم: «سلام خانم.»

لبخند گرمی زد: «سلام پسرم. بیا بشین.»

نایل کنار خانم دلاکروز نشسته. با دیدن من لبخند بزرگی زد و سر تکون داد ولی جلوی خانمش بیش از این ابراز آشنایی نکرد. براش سر تکون دادم و پشت میز نشستم. خانم دلاکروز برام شراب ریخت. سری به علامت مخالفت تکون دادم: «نمی‌خورم.»

-«چرا؟ شراب مرغوبیه.»

-«نه یعنی... کلاً هیچ وقت الکل نمی‌خورم.»

تا به حال که نخوردم. نمی‌خوام عادت کنم. حتی اگر خوشم هم بیاد دیگه پولش رو ندارم. شب‌هایی از بچّگی‌هام که بابا مست خونه می‌اومد رو دوست نداشتم. دلم نمی‌خواد مثل همون شب‌ها پیش همسرم برگردم. خانم دلاکروز بدون اصرار بیشتر لیوان رو پس کشید و با لبخند گفت: «کار درستی می‌کنی. نایل می‌شه برامون شربت بیاری؟»

قبل از این که نایل بلند بشه گفتم: «نه احتیاجی نیست. من تشنه نیستم.»

-«نمی‌شه که! تا ناهار خیلی مونده. من کلّی حرف دارم. نایل! برو شربت بیار و تا تونستی هم طولش بده تا حرف‌های خصوصی ما تموم بشه.»

نایل رفت و خانم دلاکروز از من خواست نزدیک‌تر بشینم. یه دستم رو بین دست‌هاش گرفت و در حالی که با نوک انگشت‌های باریکش نوازشم می‌کرد گفت: «بذار زودتر بگم و وقتمون رو با مقدمه‌چینی هدر ندم. من از تو خوشم می‌آد پسر. خبرهاش بهم می‌رسه. امیدوارم درست برسه. دخترم به نظر راضی می‌آد. ولی نمی‌خوام بیش از ظرفیتت بهت فشار بیارم. می‌دونم از استبان متنفر بودی و این رو هم می‌دونم که اون توی ال فوئرته تا چه حد می‌تونست خشن باشه؛ مخصوصاً در حق یه زندانی. خیلی خوبه که سسیلیا رو دوست داری، برای همین نمی‌خوام مجبورت کنم فرزند اون و استبان رو بزرگ کنی. نمی‌خوام به خاطر بچه‌ای که بهت تحمیل می‌شه از دختر من متنفر بشی. نزدیک زایمانه. می‌خوام بچه رو به من بدید. سسیلیا هر وقت خواست می‌تونه بیاد و ببینتش. من مراقبشم. تأمینش می‌کنم. شما می‌تونید بچه‌های خودتون رو داشته باشید بدون این که مسئولیت بچه‌ای که پدرش نیستی به دوش تو باشه. خوب... چی می‌گی؟»

***

خانم دلاکروز من رو حتی برای شام هم نگه داشت. اون قدر سؤال برای پرسیدن داشت که مجبورم کرد ساعت‌ها بی‌وقفه حرف بزنن. از اون جایی که به طور کل آدم کم‌حرفی هستم، نزدیکِ رفتن دیگه چونه‌ام داشت درد می‌گرفت. مجبورم کرد همه‌ی زندگیمون، تک تک لحظاتی که سیسی ازش لذت برده و حالاتش رو توضیح بدم. می‌خواست بدونه سیسی با زندگی روستایی کنار می‌آد؟ دلتنگ مادرش نشده؟ خوب می‌خوره؟ می‌خوابه؟ کسی اذیتش نمی‌کنه و... و... و...

Half-BloodWhere stories live. Discover now