۸۸.آینده‌ای بدون ملّاک؟

723 226 139
                                    


د.ا.د هری:
صبح زود، لوییس دست در دست همسرش از راه رسید. با این حال از سر لجبازی یا هر دلیل دیگه باز هم بچّه رو با خودشون نیاورده بودن. پدر دوباره سسیلیا رو در آغوش گرفت: «مادرت رو آماده کردن. دوست داری ببینیش؟»

سسیلیا با بی‌تابی نگاهی به لوییس انداخت. اون می‌ترسه که بره و توی همین مدّت کوتاه پدرم شوهرش رو سر به نیست کنه. من با حرکت نامحسوس سر بهش اطمینان دادم. لوییس هم آهسته هلش داد و زیر لب گفت: «برو پیش مادرت. من خوبم.»

-«پ‍... پس... باشه...»

با هم تنها شدیم. پدرم مثل کفتاری که صیدش رو می‌سنجه، شروع به چرخیدن دور لوییس کرد. پسر عصبانی از زیر چشم با نفرت نگاهش کرد. پدر زیرکانه متوجه لرزش خفیف زانوهای لوییس شد، پای ترس گذاشتش و نیشخند دندون‌نمایی زد. من می‌دونم لوییس آدم ترسویی نیست. از صورت پکرش که از شدّت خستگی رنگ باخته و خاکستری شده، از افتادگی پلک‌ها و خمیدگی گردنش می‌شه فهمید چه قدر به یه خواب راحت و طولانی احتیاج داره. پدرم با عصا آهسته به زانوش زد و گفت: «ما اسب‌هایی که این طور می‌لرزن رو دست قصاب می‌دیم.»

لوییس لبش رو گاز گرفت تا حرف تند و تیزی که احتمالاً توی چنته‌اش آماده داره رو به زبون نیاره. نگاهی به من انداخت که بهم بفهمونه فقط به خاطر احضار من داره می‌شنوه و دم نمی‌زنه. معطل نکردم: «چرا توی دفترم نمی‌آید تا چند کلمه با هم اختلاط کنیم آقای تالامانتز؟»

لوییس توی فکره که الان باید نقش بازی کنه یا نه؟ بالاخره بعد از یه درگیری ذهنی کوتاه پرسید: «درباره‌ی چی آقا؟»

بدون جواب دادن بهش دست‌هام رو به هم کوبیدم و یکی از برده‌های مرد رو صدا زدم: «آقای تالامانتز رو به دفتر من راهنمایی کنید. من خیلی زود به ایشون ملحق می‌شم.»

یارو مثل کسی که اسیر می‌بره بازوی لوییس رو گرفت و کشید. لوییس سردرگم ولی مطیعانه اجازه داد با خودش ببرتش. روی شونه‌ی پدرم زدم: «من راضیش می‌کنم دست از سر سسیلیا برداره.»

و پدر باز هم ابلهانه بهم اعتماد کرد: «همه‌ی تلاشت رو بکن پسرم ولی خیلی بهش بها نده. خودم می‌تونم راحت کلکش رو بکنم.»

اخم ریزی کردم و قبل بیرون رفتم انگشت اشاره‌ام رو سرزنش‌آمیز براش تکون دادم: «از این خبرها نیست ها! بدون خشونت! می‌خوای سسیلیا قاطی کنه؟»

اول توی اتاقم رفتم و نامه‌ای که از قبل آماده کرده بودم رو برداشتم و بعد به دفترم برگشتم. لوییس با ورود من سر پا ایستاد و منتظر موند. در دفتر رو بستم. خودم رو با لبخند شیطنت‌آمیزی روی صندلی راحتی پرت کردم، یه پام رو روی اون یکی انداختم و با ژست سرورمآبانه‌ای گفتم: «خوب... خوب... خوب...! می‌بینم که هنوز سه سال نگذشته هیچی از خواهر دسته‌گلم نمونده! آوردم این جا گوشت رو بکشم!»

Half-BloodOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz