د.ا.د سسیلیا:
برده تا دم سرسرای ورودی رفت ولی وارد نشد. با تن لرزون گوشهای ایستاد و سر خم کرد تا ما از مقابلش عبور کنیم. دوک با ترس محسوسی خودش رو جمع و جور کرد و قدم به جلو گذاشت. سینهاش رو صاف کرد و با تعظیم غرّایی گفت: «آهممم... اع... اعلی... حضرت... خوش اومدید.»مرد میانسالی وسط سرسرا ایستاده و با سگرمههای در هم به فرشی از خون خشکیده که به سنگها چسبیده خیره شده. چندان بلند قامت نیست. شکم نه چندان بزرگش با شال سرخی بسته شده. بینی عقابی گوشتالو و ابروهای پیوستهی پرپشتش چهرهای عبوس و جنگطلب بهش داده. چونهی دوتیکهای داره و موهای کمپشت مشکیش با روغن به کف سرش چسبیده. سرش رو بالا گرفت و یا نوک چکمههای مشکی بّراقش به خون اشاره کرد: «همهی این از تن برادرزادهمون بیرون ریخته؟»
-«م... من رو عفو کنید... س...رورم...»
فردیناند مشتش رو گره کرد و با خشم گفت: «خبر دادن زخمی شده. پزشکم رو فرستادم ولی پیک گفت بهتره زودتر بیام تا قبل از جون دادنش بتونم ببینمش. از خودم پرسیدم چه چیز ممکنه این طور زخمی کرده باشتش که بهم گفتن شمشیر تو بوده! نمیدونم چه بهانهای برای به قتل رسوندن کسی داری که همهی عمرت دنبالش میگشتی ولی به نفعته که قانعکننده باشه. چون این خونی که ریخته، خون شاهانهست.»
دندونهام رو روی هم ساییدم. خونی که ریخته، خون یه بیگناهه!!! چه اهمیتی داره فامیل کی باشه؟ نگاه خمار فردیناند سمت من چرخید: «بانو کی باشن؟»
ادای احترام کردم: «سسیلیا دل... تالامانتز هستم اعلیحضرت.»
مرنو بیشتر توضیح داد: «همسر لوییس و نوهی دوک دلاکروز.»
-«شما فرزندی هم دارید؟»
با تعجب جواب دادم: «یه پسر اعلیحضرت.»
به فرزند من چی کار داره؟ مرنو دوباره اصلاح کرد: «پسر لوییس نیست. از شوهر سابقشه.»
فردیناند دست روی چشمش گذاشت: «چه فاجعهای! برادرزادهام داره بدون هیچ وارثی میمیره! بگذریم که به جای دوشیزهای درباری با بیوهی بچّهداری ازدواج کرده.»
صورتم تا گردن سرخ شد. مگه بیوه بودن چشه؟ فاحشه که نبودم. شوهرم مُرد! فردیناند بیصبرانه عصاش رو به زمین کوبید: «میخوام ببینمش. همین الان.»
-«خواهش میکنم از این طرف تشریف بیارید اعلیحضرت.»
لوییس هنوز به همون وضع نزار اون جا افتاده و بیوقفه ناله میکنه. با این حال هشیار به چشم نمیآد. پزشک، پرستارها و باقی خدمه مقابل پادشاه سر خم کردن. با حرکت دستی اجازهی قد راست کردن داد و پرسید: «حال برادرزادهام چه طوره پزشک؟»
مرد مضطرب با مکثی کوتاه دستهاش رو به هم سایید: «آمممم... ایشون... فعلاً زخمشون رو بستیم و...»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction