د.ا.د سسیلیا:
آهسته در زدم و بعد شنیدن ″بیا تو″ی بیحال لوییس وارد اتاقش شدم. با لباس خواب چارزانو روی تختش نشسته، قوز کرده و نگاه غمبار کمفروغش به تابلوی خانوادگیشون – همون که مرنو نشونم داد – خیره شده. تابلو رو همون روزی که فردیناند همه چیز رو لو داد از اتاق پر خاطرهی مرنو بیرون کشیدیم و برای لوییس آوردیم. از همون موقع به دیوار اتاقش وصله. از همون موقع تا حالا شب و روز چشم ازش برنمیداره. آروم سلام کردم تا آرامشش رو به هم نریزم: «صبح به خیر عشق من. دیشب کی خوابیدی؟»آب دهنش رو قورت داد. نگاهش رو با شرمندگی پایین انداخت و زیر لب گفت: «نخوابیدم.»
-«مگه من نگفتم به استراحت نیاز داری؟»
شونههاش بالا رفتن، کلّهاش رو توی یقهاش فرو کرد و مثل بچّهای که منتظر تنبیهه سر به زیر و ساکت نشست. دو هفته از زمانی که فهمیده میگذره. اول باور نکرد. اصرار داشت این بازی فردیناند و مرنو برای منافع خودشونه. براش داستان مرنو رو گفتم. اول فکر کرد من هم خامشون شدن. ولی یواش یواش با هم دیگه تیکههای پازل زندگیش رو کنار هم چیدیم. آخرین تیکه اون تابلو بود که همه چیز رو توضیح داد. لوییس از دیدن تصویری که ساختیم وحشت کرد. همهی نشانهها درست بودن. حقیقت داره؛ شوهرم یه شاهزادهست. این براش خیلی سنگین تموم شد. تا نیمه شب توی بغل من هقهق زد. نمیخواد یکی از اونها باشه. ترجیح میده همون پسر یتیم یه سرخپوست فراری و یه ولگرد اسپانیایی باقی بمونه ولی به دم و دستگاهی که از جون مردم تغذیه میکنه متصل نباشه. دم سحر مصمّم بود خودش رو به کاخ سلطنتی برسونه، هر اقدامی که علیه فردیناند کرده رو اعتراف کنه و خودش رو به کشتن بده! به هر مصیبتی بود جلوش رو گرفتم. منصرف کردنش سخت بود. ولی اون قدر عجز و لابه کردم تا خودش هم به گریه افتاد. به زور از زبونش قول کشیدم تا هرگز چنین کاری نکنه. به سختی قول داد. بعدش ازم خواست از اتاق بیرون برم. از اون موقع تا حالا اوضاع جسمانیش بهتر شده ولی این دربارهی روحیهاش صدق نمیکنه. شب و روز روی تخت نشسته. خوب غذا نمیخوره، نمیخوابه، حرکتی نمیکنه، با کسی حرف نمیزنه. فقط نشسته و با درد و حسرت به تابلو خیره شده. روی تخت کنارش نشستم، دست دور گردنش انداختم و گونهاش رو ملایم بوسیدم: «مگه نمیخوای زودتر خوب بشی عزیز دلم؟»
بدون بالا آوردن سرش، به نشونهی مخالفت تکونش داد. تعجب کردم: «چرا؟»
-«زود خوب بشم که چی بشه؟ زودتر من رو بازیچهی دست خودشون بکنن؟»
-«لوییس جان، اگر بهش میگفتی تو رو میکشت!»
دستم رو با کلافگی از دور گردنش باز کرد و با خشونتی توام با پشیمونی گفت: «به جهنم! مگه من از مرگ میترسم؟ حتی اگر هم بترسم، بیش از عروسک خیمهشببازی اونها شدن که ترسناک نیست! جلو میرفتم و با افتخار بهش میگفتم شمشیرش رو دوباره توی همین جای زخمی که کرده فرو کنه اگر تو نبودی. حالا نگاهم کن! از ترس جونم خفهخون گرفتم تا درگیر جنگ قدرت یه مشت جنایتکارم کنن. به محض این که حالم بهتر بشه فردیناند برای زمین زدن برادرش من رو ولیعهد خودش اعلام میکنه. من میشم سگ دستآموزش!»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction