د.ا.د لوییس:
پسر هیچ توجهی به حیرت من نکرد. روی زانو بلند شد و در حالی که تند تند تیکههای ظرف شکسته رو برمیداشت زیر لب با اضطراب میگفت: «وااای وااای وااای چه گندی زدم! خدایا!»من فقط با نفس بند اومده بهش خیره شدم. پوست سرخ و سفید گونههاش موقع کشیدن شدن لبها دوتا چال گونههای سسیلیا رو میسازه. وسط چونهی تیزش یه فرو رفتگی کم عمق درست مثل مال اون، چونه رو به دو تیکه تقسیم میکنه... و چشمهاش! چشمهایی با انحنای بادومی شکل، به رنگ قهوهای تیرهای که وقتی میترسه تیرهتر میشن، مژههای کلفت و بلندش... و غم عمیقی که توش سایه انداخته. اصلاً باورم نمیشه اینها چشمهای خود سسیلیا نیستن!
ولی برخلاف مادرش، بینی کشیدهاش کمی به سمت پایین عقابی شده و موهای خرماییش موج دارن. ابروهاش کلفتتره و موربتره. همهی اینها باعث میشه چهرهی فراموش شدهی استبان مانتز بعد سالها توی ذهنم جون بگیره. خودشه! این پسر بدون شک بچّهی سسیلیا و استبانه!
-«پ... پسر... ا... اسم تو چیه؟»
اون که همهی حواسش به پاک کردن علائم افتضاحیه که به بار آورده با حواسپرتی گفت: «سانتی.»
-«سانتیاگو؟»
-«چی؟ نه... شاید هم... نمیدونم... همه سانتی صدام میکنن.»
خواستم باز سؤال بپرسم که سانتی یهو کنترلش رو از دست داد و به گریه افتاد. با دستهای پر از خردهی چینی و کلوچههای له شده، روی زمین خم شد و از سر استیصال هقهق کرد. با دیدن صورت سرخ و گریهی پر دردش دنیا روی سرم خراب شد! حاضرم همین الان همه چیزم رو بدم و دیگه هیچ وقت گریهی این کوچولو رو نبینم. با نگرانی جلوش روی زانو نشستم و پرسیدم: «آروم... گریه نکن... من خودم اینها رو جمع میکنم.»
همون طور که انگشتهای مشت شدهاش رو از دور تیکههای چینی باز میکردم با گریه گفت: «باید اینها رو برای آقا میبردم.»
-«کدوم آقا؟»
-«آقای خیمنس.»
اگر تا حالا برنامه داشتم یه روز صورت ملوس رافائل خیمنس رو له کنم، الان دوست دارم زنده زنده دفنش کنم و روی قبرش سرخپوستی برقصم! مردک عصا قورت دادهی از دماغ فیل افتادهی کودکآزار چه بلایی سر طفلک بچّه آورده که این طور ازش میترسه؟ اصلاً سانتیاگو این جا چی کار میکنه؟ مادرش کجاست؟
داشتم خردههای کلوچه رو از لای موهای چسبناک سانتی درمیآوردم و دلداریش میدادم که صدای باز و بسته شدن در و تقتق چکمههای رافائل خیمنس روی کف چوب به گوشمون رسید. نفس سانتی از ترس بند اومد و دوباره چشمهاش پر از اشک شد. هر دو سریع بلند شدیم و به خیمنس که با اخم پشت سر من ایستاده نگاه کردیم. اون یه شلّاق کلفت به طول یه بازو توی یه دستش گرفته و با اخم تابش میده. این خواهر و برادر چه اصراری دارن همیشه یکی از اینها دستشون باشه؟ باهاش به زمین اشاره کرد و با غیظ پرسید: «سانتی! این کار توئه؟»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction