حماسهای دیگر در سایکوتیک!
همه ساکت بودند ناگهان...👆😂د.ا.د لوییس:
چند روزی که گذشت، قشنگترین روزهای زندگیام بود! اصلاً از این قشنگتر هم میشد؟من و ماکائو روزها توی جنگل شکار میکردیم، دنبال گیاههای خوراکی و دارویی میگشتیم، توی مرتع اون قدر تند میدویدیم که باد توی گوشمون زوزه میکشید. ماکائو بهم یاد داد از پوست، لباس درست کنم. من یادش دادم با دندون خرس، سوت بسازه. موهای هم دیگه رو توی رودخونه میشستیم و توی تعمیر چادرها کمک میکردیم.
شبها با بقیهی اعضای قبلیه دور آتیش جمع میشدیم و داستان شمنها رو گوش میکردیم. البته من هنوز برای خودم چادر نداشتم چون از قبیله نبودم، برای همین اولین شب توی قبیله، من بیرون چادر ماکائو خوابیدم. باباش بهش اجازه نداد با من بیرون بخوابه، پس اون دم در خوابید و دستش رو بیرون دراز کرد. بعد از اون که خوابش برد، منی که از ذوق نمیتونستم بخوابم ساعتها طرحهای شگفتانگیز ستارههای آسمون رو رصد کردم و از گرمای دست بزرگترین آرزوی زندگیم توی دستم لذت بردم تا این که کم کم چشمهام گرم شد و ما برای اولین بار دست در دست هم به خواب رفتیم.
این که هر بار بغلش میکنم دلم نمیلرزه که نکنه از دستش بدم، هر بار میبوسمش از این نمیترسم که نکنه کسی ما رو با هم ببینه و هر بار که سرم رو بلند میکنم چهرهی خندونش رو جلوم میبینم یه روزهایی از دست نیافتنیترین آرزوهام بود. حالا اون هست. پیشمه... و هر وقت دست دراز کنم میتونم لمسش کنم. اون واقعیه! دوران خیال گذشت.
پای تپّه با هم دیگه دنبال گلهای همیشه بهار میگشتیم. ماکائو ازم پرسید: «تو مطمئنی اینها خوبه؟»
-«میتونیم از شمن هم بپرسیم. ولی اون پسره که میگفت خوبه. حرفهای به نظر میرسید. با خودش یه داروی دیگه هم داشت؛ روغن میخک.»
-«از میخک میشه روغن گرفت؟»
-«نمیشه؟ یعنی میگی روغن میخک نبود؟ نمیدونم. شاید اشتباه یادم مونده.»
روی زمین نشست و کنار خودش روی علفها ضربه زد تا منم بشینم. نشستم. سرش رو به شونهی من تکیه داد: «من برات یه جفت کفش پوست خرگوش خوشگل درست کردم.»
ته دلم ضعف رفت: «میدونم. دیدم.»
-«به محض این که بابا قبولت کنه میتونی بپوشیشون.»
-«...و با تو ازدواج کنم.»
سرش رو بالا گرفت و با خنده پرسید: «دوست داری اسم اولین پسرمون رو چی بذاریم؟»
-«پسر؟ اگر اولی دختر شد چی؟»
-«من یه پسر میخوام! که نگاه باابهت پدرش رو داشته باشه.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction