Flash Back
Zayn pov:سال 2013. سالی که من وارد دانشکده شدم.
از دوستای دبیرستانم جدا شدم و توی این دانشکده احساس غربت میکنم.به اطرافم نگاه کردم. دخترا و پسرا. هرکدومشون مشغول حرف زدن با هم دیگه بودن و من بینشون تنها بودم. یه صندلی خالی کنج حیاط دانشکده بود. اونجا پاتوق من بود. چن ماه اول رو به تنهایی و غربت گذروندم تا اینکه...
یه روز معمولی دیگه.طبق عادتم روی صندلی کنج حیاط تو تنهایی خودم نشسته بودم و به یه نقطه ی نامعلوم خیره مونده بودم که یه صدایی توجهمو به خودش جلب کرد:
"سلام"
سرمو چرخوندم و به اون فرد نگاه کردم. یه پسر قد بلند با چشمای قهوه ای.
لبخند زدم و جواب سلامشو دادم.
"اشکالی نداره اینجا بشینم؟"
"اوه، معلومه که نه. راحت باش."
خودمو یهذره به کشیدم اونور تا راحتتر بشینه.
" راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم. اسم من لیامه، لیام پین."" منم زین مالیکم. از اشناییت خوشبختم پسر"
"منم همینطور. چرا تنها نشستی حالا؟"
" تو این دانشکده کسی رو نمیشناسم.ترجیح میدم سرم تو لاک خودم باشه تا یه موقع با کسی شاخ به شاخ نشم."
" او پسر، ادم جالبی به نظر میای. خب اگه مایلی منو از همین لحظه دوست خودت بدون برو(bro). بت که میگم برو ناراحت نمیشی که؟"" چرت نگو خوشمم میاد."
"هوممم خوبه خوشم اومد."
از اونروز به بعد بود که مشکلات من شروع شد. سال ها توی اون دانشکده درس خوندم و تو تمام این مدت همش با لیام بودم.
طوری شده بود که من انگار کس دیگه رو جز اون نداشتم. من لیامو دوس داشتم ولی این دوس داشتن با دوس داشتنای دیگه خیلی متفاوت بود.هرروز باخودم کلنجار میرفتم، باخودم حرف میزدم تا بلکه قانع شم لیام فقط یه دوسته؛ نه بیشتر و نه کمتر. اما من توانایی قانع کردن خودمو نداشتم. تا اینکه...
یه روز وارد یه سایتی شدم تا با جواب دادن به چندتا سوال از گرایش خودم دقیق تر مطلع شم.
وارد سایت شدم، دونه دونه سوالا رو با دقت و درست جواب دادم و در اخر فهمیدم که من گی ام.
همچنان نمیتونستم این قضیه رو باور کنم،اما من تا کی میخواستم با خودم کلنجار برم؟ مدت ها با خودم کلنجار رفتم اما بالاخره قبول کردم که من این هستم و نمیتونم خودمو تغییر بدم.
یه روز، عصر بود. طبق معمول پیش لیام بودم و داشتیم کارای دانشگاه و میکردیم. میخواستم درمورد حسی که بهش دارم بگم اما از واکنشش ترس داشتم. به هرحال،کمتر کسی افرادی مثل منو درک میکنن.
"لیام!""بله"
"میخوام باهات درمورد یه چیزی حرف بزنم."
"خب،بگو"
مِنو مِن کردم. نمیدونستم چطوری بش بگم.
"میدونی که از منو من کردن بدم میاد پس حرفتو بزن"دلمو زدم به دریا رک و پوست کنده بهش گفتم. "من ازت خوشم میاد"
"همین؟خو منم ازت خوشم میاد برو. چیز تازه ای نبودش که."
"نه نه تو... تو منظور منو نفهمیدی. منظورم اینه که.... ببین لیام من گی ام و ......"
بازدن این حرفم سریع پرید وسط حرفم:
"تو....تو الان چی گفتی؟"
"لطفا یه لحظه گوش کن لیام"
"نه زین تو گوش کن اگه فک کردی که من مثل تو یه ادم مریضم سخت در اشتباهی پسر"
"لیام وایسا برات توضیح بدم"
"نیاز به توضیح نیست اقای مالیک. تو یه ادم مریضی و من برای حفاظت از خودم باید از تو دوری کنم. دیگه هم سمت من نیا."
رفتاراش،حرف زدناش،رفتن یهوییش.....
هنوز تو شُکم. اون به من گفت مریض؟یعنی من مریضم؟ من تازه با خودم کنار اومده بودم و الان.... الان با حرفای لیام دوباره اون افکار و فکرای مزاحم و ازاردهنده اومدن سراغم.
خیلی زود این خبر مثل بمب تو کل دانشگاه پخش شد. نگاهایی که روم بود قوی بودن و این منو بهشدت اذیت میکرد.
لیام با اینکارش خودشو کاملا از چشم من انداخت و الان فقط حس نفرت بود که از لیام داشتم. یه مدت بعد این خبر به گوش خوانوادمم رسید.
باهام حرف زدن،پیش دکترا و مشاورای مختلف بردنم، ولی من تغییر نمیکردم. اطرافیانم وقتی دیدن من تغییر نمیکنم منو مریض جلوه میدادن و این اطرافیانم بودن که باعث شدن من زین الان بشم.
پچ پچها و حرفاشون راجب من و مریض جلوه دادن من منو عصبی میکرد و جوشی؛ داد میزدم همه چیو بِهم میریختم. این کارای من باعث شد من و بیارن اینجا.
■●■سلام و عرض ادب، اینم از پارت دوم امیدوارم لذت ببرین😊انتقادات و پیشنهادات خود را با ما درمیان بگذارید
با عشق فراوان♡♡
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .