Zayn pove:
کش و قوسی به بدنم دادم و چشمام رو باز کردم.
گوشی رو از بالای سرم برداشتم تا ساعتو ببینم، 11 بود.به هری نگاه کردم که خیلی اروم خوابیده بود نمیدونم چرا دلم میخواست فقط اذیتش کنم، این تو ذات کثیف من بوده و یه چیز طبیعیه.
به دور و برم نگاه کردم یه تیکه از ملافه نخ کش شده بود، نخ رو با دستم از ملافه کندم و خیلی اروم سمتش رفتم.
موهاشو کنار زدم و نخ رو وارد گوشش کردم و حرکت دادم. نخ رو که حرکت دادم وول خورد و دستشو گذاشت رو گوشش و یهو...
یه چیزی با صورتم برخورد کرد و اون چیزی جز دست هری نبود سریع برگشت و رو تخت نشست.
"من بهت گفتم از قلقلک بدم میاد یا نه؟ گفتم یا نگفتم؟"
" گفتی ولی قرار نبود بزنی تو گوش من."
"دست خودم نبود، تقصیر خودت بود."
هیچی نگفتم و پوکر نگاش کردم
"اونطوری نگام نکن "
بازم هیچی نگفتم و نگاش کردم.
"خیلی خب باشه متاسفم."
این متاسفم رو با تمسخرآمیزترین حالت ممکن گفت
ناخوداگاه یاد بچگیام و خواهرام افتادم، اخ که چقد اذیتشون میکردم.
همیشه هم میزدن زیر گریه دلم براشون خیلی تنگ شده بود. سعی کردم از فکرشون بیام بیرون و تمام حواسم رو این لحظه ی شیرین بین منو هری باشه."خیلی خب، بلند شو لنگ ظهره. دیشب شده بودی مثل این بچه ها که هی از مامان باباشون سوال میپرسن."
"ولی خب واقعا خیلی چیزا یادم اومد و به این فک کن که اگه نمیگفتی شاید چیزی یادم نمیومد."
"نترس، دکتر گفت حافظه کوتاه مدتت اسیب دیده و به مرور همه چی یادت میاد برای همین نگران نیستم.
راستی، دیشب جه خوابی دیدی که رفتی با لو صحبت کردی؟""ها؟ اها اووو. هیچی ام ...خو...."
"حرفتو بزن دیگه، فکرای بدی داره به ذهنم روجوع میکنه."
" داشتم میبوسیدمت."
"اها خب زودتر بگو جون به لبم کردی.
پاشو بریم یه چیزی بخوریم."بلند شدیم و سمت پذیرایی حرکت کردیم.
بعد از خوردن صبونه لو رفت دنبالکارای خودش و جما رو هم با اصرار فرستادیم بره بیرون و این موقعیت خوبی بود که منو هری بپیچونیم بریم بیرون.
لباس پوشیدیمو از خونه زدیم بیرون."من پشت فرمون میشینم."
"لازم نکرده سری اخر نزدیک بود جفتمون رو به کشتن بدی."
"مست بودم؟"
"مست نه ولی از شادی زیاد مست شده بودی. حالا سوار شو بریم."
هری سوار شدو باهم حرکت کردیم
چند ساعت تو خیابونا گشت زدیم و تو کل گشت زدنمون من از گذشتمون میگفتم تا هری به یاد بیاره
بعد از اون رفتیم ناهار خوردیم و بعدش رفتیم سینما."I walk to remember"
فیلم قشنگی بود، درام عاشقانهای داشت و دوس داشتنی بود.
"ساعت تازه 6:30 و من هنوز کلی انرژی دارم، تو چی؟"
"منم همینطور!"
"همممم خوبه بیب.حالا سوار شو بریم."
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
اونشب هری و بردم تمام جاهایی که روز اول تو منچستر رفتیم تا بلکه یکم به حافظش کمک کنه....................
ساعت 11 شب شده بود و ما همچنان بیرون بودیم و قصد برگشتن نداشتیم
تو پارک روی یه نیمکت نشسته بودیم و با لذت به ادمایی که شادی میکردن نگاه میکردیم.
ویبره ی گوشی تو جیبم بهم شوک کوچیکی وارد کرد.پیام از طرف لویی بود:
"چطوری مرد؟ اون دیک هد خوبه؟ ببین من شب خونه یکی از رفیقامم جما هم رفت خونه ی نمیدونم دختر عمش بود خاله بود کی بود رفت اونجا.
به هرحال، خواستم بگم خونه خالیه و اره دیگه فعلا"با خوندن این پیام لویی از خجالت اب شدم، مرتیکه احمق!
میخواستم خفهاش کنم. اما نیمه ی پر لیوانو باید میدیدم
چند دقیقه بعد بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم....■●■
از تایپکردن اسمات متنفرم
خدانگهدار
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .