_47_

321 66 18
                                    

Harry pove:

نور یک دفعه‌ای که به چشمم خورد باعث شد از خواب بپرم.

"بلند شو هری لنگ ظهره."

"ولم کن، بکش اون پرده‌ی اتاقو میخوام بخوابم."

"بلند شو ببینم."

به حرفاش اهمیت ندادم و پتو رو کشیدم رو سرم، اما اون سیریش تر از این حرفا بود و پتو رو از روم کشید،
همیشه از این کار مزخرف بدم میومد.

"مثل این بچه‌ها میمونی بلند شو خب."

"ازت متنفرم. الان من خواب باشم یا بیدار چه فرقی‌ به حال تو داره؟"

"خب اگه‌ خواب باشی من حوصلم سر میره."

چشامو تنگ کردم و بهش نگاه کردم.

"اون طوری‌ هم نگام نکن. میرم دوش بگیرم."

زین گفت و بیرون رفت
دوباره رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
خیلی در تلاش‌ بودم که‌ خودم گذشته‌ام رو یاد اوری کنم اما‌ خب تنهایی یکم سخته اما شدنی بود.

تصاویر‌ بی سرو تَهی تو ذهنم بودن که باید بهم میچسبوندم.
نمیدونم چقد گذشت که من تو فکر بودم. با صدای زین به خودم اومدم و رو تخت نشستم.

"هری! به چی داری فکر میکنی؟"

"هیچی داشتم خاطره های بی سروته ذهنمو مرتب میکردم."

"به نتیجه‌ای هم رسیدی؟"

"همممم خیلی نه وای خب‌ اره یه چیزایی یادم اومد."

"خیلی خوبه. حالا چی بود؟"

"یه حموم برم بیام بهت میگم."

از جام بلند شدم و یه دوش اب سرد گرفتم
لباسامو که پوشیدم رفتم پذیرایی. زین پشتش به من بود و داشت با تلفن حرف میزد.
فکر کردم داره با لویی حرف میزنه برای همین حرفی نزدم.
بعد از اینکه‌ تلفن رو قطع کرد برگشت روبه‌من. انگار توقع نداشت اونجا باشم.

"لویی بود؟"

"چی؟"

"میگم داشتی با لویی حرف میزدی؟" 

"ها؟ اها اره."

"چی میگفت؟"

"چیز‌خاصی‌ نمیگفت. تو گشنت نیست؟"

"چرا خیلی."

"پس‌ پاشو یه چیزی بخوریم."

از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتیم
صبحونه رو که خوردم خواستم به زین بگم چه چیزایی یادم اومده.

تا خواستم حرف بزنم زنگ درو زدن.
زین در رو باز کرد و لویی وارد خونه شد.

"سلام."

"چطوری لویی."

"هممم بد نیستم. اون دیک هد کجاست؟"

"ببند دهنتو لویی."

"عه اینجایی که! چطوری؟"

"خوبم."

"بایدم خوب باشی
خب چخبرا؟"

"هیچی. کجا بودی دیشب؟"

"یکی از دوستای قدیمم یه مهمونی راه انداخته بود اونجا بودم. تصمیم داشتم دیر وقت بیام خونه ها اما خب مست بودم نتونستم بیام."

با خودم گفتم که چه بهتر مست بود و نتونست بیاد خونه.

"خب شماها دیشب‌ رفتین کجاها چیکارا کردین؟"

"هیچی با هری‌ شهرو گشتیم بعد از شام اومدیم خونه و خوابیدیم."

"همین؟"

"خب...اره دیگه."

"همم باشه باشه."

لحنش یه طوری بود که انگار میگفت اره شما که راست میگین.

"چیزی یادت نیومده هری؟"

"چرا یه چیزایی میخواستم به زین بگم که تو اومدی."

"خب حالا بگو."

"یه چیزای مسخره مثل افراد تو بیمارستان و بعضی از بیمارا و همکارا."

"همین؟"

"اره چیز‌ خاصی یادم نیومده."

"حالا کم کم واست همه چیو یاد اوری میکنیم. مگه نه زین؟"

زین سرش تو گوشی بود و فکر کنم اصلا حواسش‌ به ما نبود.

"هوی زین با توام."

"ها چی میگی؟"

"با کی داری‌ چت میکنی؟"

"چی میگی‌ تو؟ حرفتو بزن."

"حرفم اینه که داری با کی حرف میزنی مشکوکی؟"

"یه چیزی خورده توسرت."

"من که بالاخره میفهمم."

زین از صبح یکم مشکوک شده بود، کلا از اطرافش قافل بود.

بعد از چند ساعت جما اومد خونه و کلی‌ از‌ خاطرات بچگیمون گفت، از اینکه مامان بابام طلاق گرفت و مامان با رابین ازدواج کرد تا وقتی که من برای کار‌ رفتم نیویورک و ازشون فاصله گرفتم.

غروب هممون داشتیم باهم گپ میزدیم که یکی زنگ خونه‌ رو زد. بلند شدم و رفتم درو باز کردم.
یه خانم بود.

"بفرمایید؟"

"من با زین کار داشتم"


■●■

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now