Zayn pove:
{ "ز...زین!"
"جانم؟"
"دوست دارم." }
این حرفش طوری بهم انرژی داد که حس یه پدری رو داشتم که بچهش برای اولین بار یه کلمه ای به زبون اورده. پ
سریع از خودم جداش کردمدو بهش خیره شدم."چی هری؟"
"میدونم چیز خوبی نگفتم ولی...خب...دوست دارم."
دوباره کشوندمش تو بغلم و خیلی الکی اشکام سرازیر شد، نمیدونم دلیلش چی بود ولی دلم واقعا گریه میخواست، دلم میخواست تو تمام این مدتی که خودمو نگه داشتم الان خودمو خالی کنم
هری همونطور که تو بغلم بود حرف زد.
"تو چرا داری گریه میکنی؟""نمیدونم"
از تو بغلم بیرون اومد و بهم نگاه کرد.
"میدونی زین، یه شب، تو یه ساعت؛ تموم رنجهایی که کشیدی رو یادت میاد اونجا دیگه نمیتونی تحمل کنی و خودتو قوی نشون بدی
انگار سقف آسمون رو سرِت خراب شده و هیچجوره نمیتونی ازش فرار کنی اون موقع تنها سلاحی که داری، اشکاته فقط باید بباری و بباری و بباری... "حرفش خیلی دلنشین بود بهش نگاه کردم و لبخند زدم.
"زین؟""جانِ زین؟"
"با حرفات بهم ثابت کردی که تو بهترین فرد تو زندگیمی. باحرفات بهم فهموندی که پیشت امنیت دارم و... ."
" خوشحالم که همچین حسی داری و... ."
صدای باز شدن در و از تو پذیرایی شنیدم.
بلند شدم تا برم ببینم کیه.
استرس گرفتم چون لویی گفت کسی اینجا رفت و امد نمیکنه."هی! چطوری پسر؟"
"هی لویی!"
"از دیدنم تعجب کردی؟"
"نه از اینکه بی خبرو بی صدا اومدی تعجب کردم. و اون کلیدی که درو باهاش باز کردی."
"او اره یه یدک دیگه هم داشتم تا بیام مچتونو بگیرم شیطونا."
"خیلی خب بسه! گشنهات نیست چیزی بیارم؟"
"برو بابا اینجا خونه مامان بزرگ من بوده کی به کی میگه. بخوام بر میدارم. اون دیکهد کجاست؟"
"تو اتاقه."
لو سریع سمت اتاق حرکت کرد و وارد اتاق شد. گاد اون انگار حواسش نیس که هری حافظشو از دست داده.
"هییییی چطوری هری! مرتیکه دیک هد یه وقت زنگ نزنی."
هری با تعجب داشت به لویی نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
"لوییحواست هست که هری... ."
"او شت راسن میگی حواسم نبود.
خب بزار دوباره شروع کنیم.""هری این یکی از دوستات... ."
"نایل؟"
"زهرمار من لویی ام. چرا باید اسم اون جوجه یادت باشه؟"
"لویی صبر کن یه دقیقه.
هری؛ اسم نایل چطوری به ذهنت رسید؟""نمیدونم فقط، تو ذهنم بود و من به زبون اوردم."
"دیگه چه اسمایی و یادته؟"
"نایل، انه و ماهون."
"عهه زین ماهون عزیز دلتون."
"ای درد.
هری ماهونو که صبح بهت گفتم..""عههه یعنی از صبح ماهونو یادشه؟ وای چه جذاب."
"لویی! ازت خواهش میکنم فقط یه دقیقه سکوت کن. لطفا."
"باشه چرا داد میزنی؟ اصلا من گشنمه میرم یه چیزی بخورم."
لویی از اتاق رفت و نفس راحتی کشیدم، اون بشر خیلی شوخ طبعه ولی من تو این شرایط یکم بی اعصابم وگرنه مشکل از اون نیست.
"خب هری، ماهون کی بود؟"
"طبق گفته ی خودت رئیس بیمارستانی که کار میکردم و یه ادم مریض."
"درسته حالا نایل! نایل هم یکی از دوستای صمیمیته درست مثل لویی."
"انه کیه؟"
اسم آنه واسم خیلی اشنا بود خیلی سعی کردم به یادم بیارم. تو اعماق افکارم دنبالش گشتمو...
"اون مادرته هری!"
"مامان! اره مامانم. من مامان دارم و یه خواهر."
"خیلی خوبه که اینارو یادته. اینا خودش یه اتفاق خیلی بزرگه.
الان هم بگیر استراحت کن امروز زیادی خودتو اذیت کردی.""باشه. ممنونم ازت."
"دوست دارم هری."
اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون. لویی رو مبل نشسته بودو داشت ادامه ی غذای هریو میخورد.
"زین؟ اوضاعش خیلی وخیمه؟"
"نه، با دکترش که صحبت کردم گفت جزو افراد خوش شانسه که با یاد اوری گذشته همه چی یادش میاد."
"این خوبه، از صبح چیا گفته؟"
"اولاش یکم بد خلقی میکرد ولی الان خیلی بهتره."
"بهش گفتی شوهرشی؟ اصلا حسی بهت داره؟"
"میدونی لویی، یه جا زد زیر گریه سعی کردم ارومش کنم و اون یهویی... یهویی بهم گفت دوستم داره و....اصلا باورم نمیشد."
"عشق یه چیز فراموش نشدنیه برای همین اصلا تعجب نکن. الان هم که من اومدم دوروزه ردیفش میکنم. نگران هیچی نباش."
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. فقط دعا میکردم که همه چی به خوبی تموم بشه....
■●■
SAY OIIII OIIIIII TO L.T😂💦
BINABASA MO ANG
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .