_13_

508 81 5
                                    

Zayn pov:

وقتی از بغلم بیرون اومد به چشماش خیره شدم.اون چشمای سبزش عالمی بود و منو دیوونه ی خودش میکرد.

اون رفت... رفت تا به بقیه‌ی بیماراش سر بزنه. ولی من دلم نمیخواست که هیچوقت ترکم کنه. اما اون یه پزشک بود، یه پزشکی که به همه ی بیماراش کمک میکردو همشون رو دوست داشت.

اون بیش از اندازه مهربون بود و ..... و شاید این حجم از مهربونیش بود که منو عاشق خودش کرد.

ولی من نگرانش بودم. نگرانیم برای این بود که چه طوری میخواد منو فراری بده؟مطمئنم که خودشو تو دردسر میندازه و من اینو نمیخوام.

نمیخوام به خاطر من بلایی سرش بیاد یا.....یا از دستش‌ بدم!  فکرای بدی به ذهنم هجوم اورد و منو عصبی میکرد. تصمیم گرفتم بخوابم تا این افکار مزخرف رو از بین برم.
رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.

...........................

Harry pov:

به اخرین بیمارم سر زدم و بعد رفتم پیش زین اما خوابیده بود.
با لبخند بهش نگاه کردم، دلم میخواست برم بغلش بخوابم. تو رویای شیرین خودم بودم که طبق معمول مگی رید، ببخشید گند زد بهش

"هری، الان که کاری نیست. ازت یه درخواستی دارم."

"حرفت و بزن مگی."

"میایی بریم کلاب یه نوشیدنی‌ای چیزی‌ بخوریم و یکم حرف بزنیم؟"

"میشه نیام؟"

"نه"

خب اگه بزور میخوای منو ببری پس چرا میگی یه درخواست

"وای خیلی خب باشه"

به سمت ماشینش حرکت کردیم و سوار شدیم. بعد از نیم ساعت جلوی یه کلاب نگه داشت. وارد کلاب شدیم. رو صندلی نشستیم و دوتا نوشیدنی سفارش دادیم.

"میدونی هری تو تمام این مدتی که میشناسمت تو تنها فردی هستی که منو تحمل کردی و هنوز باهام صحبت میکنی. با وجود تو من احساس تنهایی نمیکنم."

لعنتی خب من به‌زور دارم تحملت میکنم. ولی از حق نگذریم دختر خیلی خوبیه.

"من اونقدرا هم خوب نیستم مگی. ولی باز نظر لطفته."
 
"تو خوب بودنت حالیت نیس هری، تو بهترینی."

مگی بیش از مصرفش مشروب خورده بود و داشت کم کم منگ میشد.

" میدونی..... میخوام یه اعترافی کنم ولی خب از اونجایی که من یه زنم شاید این اعترافم برام مشکل ساز بشه."

"میشه بزاریمش برا یه شب دیگه؟...تو حالت خوب نیس."

"اوممم نه، من خوبم *سکسکه*  عالی تر از این نمیشم."

از صندلیم بلند شدم. تصمیم گرفتم ببرمش خونه تا وضع خراب تر از این نشده. یه دستشو گذاشتم دور گردنم، یه دستمم انداختم زیر بازوش تا باهم از اون خراب شده بریم.

اما مگی نا‌توان تر از اون چیزی بود که بخواد باهام راه بیاد. به ناچار دستمو گذاشتم پشت زانوهاشو بلندش‌کردم. رو صندلی گذاشتمش و درو بستم. خودمم پشت فرمون نشستم و حرکت کردم. هزیون میگفت، چرت و پرت میگفت و میزد زیر خنده.

"هری! یه چیزی بگم"

"بگو"

" این کارم منو به خطر میندازه، شایدم تو ازم نفرت پیدا کنی *سکسکه* اما این حرف از زمانی که میشناسمت تو سینم گیر کرده."

"میشه حرفتو بزنی؟!"

"من دوست دارم."

زدم رو ترمزو جفتمون پرت شدیم جلوی ماشین. لعنتی توی یه روز چند بار باید بهم شوک وارد شه؟ خودمو زدم به نشنیدن و دوباره حرکت کردم.

"هزیون میگی مگی بهتره بخوابی."

از اونجایی که مست بود و نمیفهمید چی میگه چیزی نگفت و خوابید.
جلو در خونش رسیدم و اونو به خواهرش تحویل دادم. ماشینشو یه گوشه پارک کردم و با پای پیاده از اونجا دور شدم.

به حرفاش فک کردم. حرفاش بهم نشون داد بهم وابسته‌اس. یه لحظه ته دلم اون ته ته ها براش سوخت. نمیدونم چرا ولی خب،  من عاشق ارامش شب بودم.

نمیدونستم دارم کجا میرم ولی مهم نبود. مهم ارامشی بود که الان داشتم. نفس کشیدم و حرکت کردم و به روزای خوشی که قراره با زین بگذرونم فکر کردم. ناخوداگاه یه لبخندی رو صورتم نشست و به فکر کردنم ادامه دادم و چه شیرین بود این افکار زیبای من کنار زین
کاش الان اونم کنارم بود و دست به دست هم و سایه به سایه ی هم حرکت میکردیم.

■●■

بازم معذرت بخاطر تاخیر
با عشق♡
(یکی گفت وقتی میگم با عشق یاد بشیر تو عصر جدید میوفته=|😂
از این به بعد میگم دستتون درد نکنه😂😂
اریا عشق منه بای)

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now