Zayn pov:
"یعنی...یعنی دیگه هیچی و هیچکس رو.... یادش نیست؟"
"درسته، اما خوشبختانه وضعیتشون خیلی وخیم نیست.
شما میتونید با یاداوری خاطرات گذشته و عکس و فیلم به بهبودش کمک کنید."دوباره به هری نگاه کردم. با تعجب داشت منو نگاه میکرد. دلم نمیخواست ازش جدا بشم اما مجبور بودم.
چند ساعت طول کشید تا کارای ترخیص خودم و هری رو انجام بدم.
بعد از مرخص شدنش یه تاکسی تا خونه گرفتم و به سمت خونه حرکت کردیم، کرایه ماشینو حساب کردمو وارد خونه شدیم.هری گنگ خونهرو نگاه میکرد. دستمو انداختم دور کمرشو به سمت اتاق هدایتش کردم. رو تخت نشست و منم بهش لباس راحتی دادم. لباسارو ازم گرف و بهم خیره شد. همونطور که داشتم لباسای خودمو عوض میکردم گفتم:
"چرا لباساتو نمیپوشی.""برو بیرون میپوشم."
این حرفش مثل سطل اب یخی بود که روم ریخته شده بود.
د فاک هری تو فقط حافظتو از دست دادی قرار نیست اینطوری کنی!
چپ چپ نگاش کردم و با لج از اتاق رفتم بیرون. این اگه میفهمید شب با من خوابیده میخواست چیکار کنه؟
از حرف خودم خندم گرفت،
کامان زین تو این شرایط هم دست از کارای کثیفت برنمیداری؟
به خودم تشر زدم و رفتم سراغ گوشی هری تا با لویی تماس بگیرم.گوشیشو برداشتم اما رمز داشت. دوباره برگشتم تو اتاق تا رمزشو وارد کنم. در اتاق رو باز کردم رفتم سمتش. انگار که ترسید چون یکم ازم فاصله گرفت.
"چی..چیزی شده؟"
"نه فقط انگشتتو بده میخوام رمز گوشیتو باز کنم."
"ولی گوشی یه وسیله ی شخصیه."
"هری! اون دستتو بده من یبار دیگه میگم."
بدون هیچ حرف دیگه ای دستشو سمتم دراز کرد. اول انگشت اشاره؛ غلطه.
شصتشو هم امتحان کردم و قفل گوشی باز شد.مرتیکه تو این هیریویری که حافظشو از دست داده میگه گوشی یه وسیله ی شخصیه.گاااد!
رفتم تو مخاطبینش و دنبال شماره ی لویی گشتم اما شماره ای به اسم لویی ذخیره نشده بود. به ناچار دنبال شماره ی نایل گشتم اما اونو هم پیدا نکردم.
درحین گشتنم شماره ی کوپرو دیدم، بهش از طرف هری پیام دادم که به لویی بگه بهم زنگ بزنه.وای هری از دست تو که منو به چه کارایی وادار میکنی.
گوشیو انداختم یه گوشه و رفتم تو اتاق پیش هری.سرش پایین بودو داشت با انگشتاش ور میرفت. وقتی که متوجه حظور من شد سرشو اورد بالا و تو چشمام خیره شد، کنارش نشستم.
"هری! چرا از من فراری ای؟"
"اسم من هریه؟"
"وقتی هری صدات میکنم یعنی اسمت هریه دیگه."
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .