_8_

577 97 7
                                    

Harry pov:

من خودم پزشک بودم، با حرفا و کارام درمانشون میکردم، اگه نیاز به صحبت داشتن کمکشون میکردم.
اما....اما من وقتی خودم نیاز به صحبت داشتم کسیو نداشتم که بخوام باهاش حرف بزنم.

من با حرفا و رفتارام دیگران رو اروم میکنم اما خودم رو نه!
و الان این زین بود که با اومدنش به زندگیم و اینکه منو باور میکنه روال زندگیمو تغییر داد.

درحالی که روی مبل نشسته بودم و به دیوار خیره شده بودم به کاری که میخواستم بکنم فکر میردم. و این صدای زنگ خونه بود که منو از فکر دراود.

لعنت به هرکی که مزاحمم شده. با عصبانیت درو باز کردمو چهره ی خندون مَگی رو دیدم.

"سلام هری دلم واست تنگ شد بود."

همینو کم داشتم. مگی یکی از همکلاسی های من بود اون کمکم کرد تا من بتونم تو اون بیمارستان خراب شده استخدام شم.

خیلی سرد در برابر‌ سلام پر شوقش‌ جواب دادم:

"سلام. توخوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟"

لبخندش رو صورتش ماسیده شد.

"فک کنم مزاحمت شدم نه؟"

خاک توسرت هری گند زدی. خواستم گندی که بالا اوردم رو جمع کنم ولی نمیدونستم چجوری.

"اووه، نه.معلومه که نه. من جدیدا یه ذره بی حوصله شدم ولی....  بیخیال بیا تو حالا."

با اینکه حوصلشو نداشتم ولی برای اینکه دلشو نشکنم دعوتش کردم تو. مگی دختر خیلی خوب و مهربونی بود و البته اویزون. و این اویزون بودنشه که گاهی رو مخمه.

"میدونم مزاحمت شدم ولی خب خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم. کمتر سرت تو لاک خودت باشه. خودتو اینطوری نابود میکنی پسر."

خیلی دوست داشتم بهش بگم به‌توچه ولی نمیشد. وای من چرا جدیدا انقدر بی‌اعصاب شدم.

"سرم شلوغه مگی لطفا درک کن."

"اووو اگه میدونستم اینطور میشه هیچوقت کاری نمیکردم که تو اون بیمارستان استخدام شی."

پوکر نگاش کردم که چی؟ نه الان که چی. مثلا من الان بیکار بودم میزاشتم تو اویزون فِرتو فِرت کنارم باشی؟

"چیزی‌ میخوری بیارم؟"

"من برای خوردن نیومدم. اومدم که ببینمت و بهت یه خبر خوب بدم."

یا مسیح. خبر خوب این برای من مثل کابوسه.

"چه خبری؟"

"خب من از اون بیمارستان استعفا دادم و..... و با تو همکار شدم. خوشحالی نه؟"

اوکی بدبخت شدم. سعی کردم بهش نشون بدم که مثلا خیلی خوشحالم ولی مطمئنم که موفق نشدم.

"اووه، خب من الان خیلی سوپرایز شدم و نمیدونم چی بگم. بهت تبریک میگم."

"مرسی،اره دیگه خلاصه اینکه باهم همکار شدیم و هرروز همو میبینیم."

شت!
به ساعت مچی سفید رنگش نگاه کرد.

"اووو من دیگه باید برم فقط اومدم بهت یه سر کوچولو بزنم و این خبر خوبو بهت بگم. خوشحال شدم از دیدنت هری فعلا."

"خدافظ"

شرش کم شد. خب با وجود مگی فوضول و اویزون فراری دادن زین از اون خراب شده کار مشکلیه. ولی من میتونم یعنی باید بتونم. من به زین قول دادم. صدای گوشیم منو به طرف خودش کشوند. از بیمارستان بود.

"بله!"

"سلام دکتر، تانکردی هستم."

"سلام،اتفاقی افتاده؟"

"نه دکتر، فقط خواستم بگم که خوانواده ی اقای مالیک زنگ زدن و خواستن به ملاقات پسرشون بیان ولی من گفتم که اول باید با دکتر هماهنگ شه. کار اشتباهی که نکردم؟"

جه عجب یه بار این زن یه کاریو درست انجام داد.

"نه اتفاقا خیلی کار خوبی کردین. ممنونم ازتون. حال خود بیمار چطوره؟"

"خیلی بهترن فقط چن بار سراغ شمارو گرفتن، مثل اینکه میخواستن باهاتون حرف بزنن."

"خیلی خب من شیفتم یه چن ساعت دیگه‌اس. بازم اگه اتفاقی افتاد بهم خبر بدین."

"بله چشم. خدافظ"

تلفنو قطع کردم. خب الان تنها مشکلم اینه که زین باید با خانوادش ملاقات داشته باشه ولی اون پسر خیلی یه دنده‌اس. باید همین امشب باهاش حرف بزنم....

■●■
با خانم سیریش مگی جون اشنا شدید دیگه.

بابت تاخیر متاسفم دوستان به مگی ولکام بگین خیلی کارا باهاش داریم😂
برای کسای ک نمیدونن هم بگم اون نوشته هایی که با فونت داستان این پایینه حرفای ساراست و این پررنگا منم(فایی:|)

با عشق فراوان♡♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now