Harry Pov:
قبل از اینکه دوباره برگردم به اتاق رفتم پیش ماهون. سراغشو از یکی از پرستارا گرفتم. تو اتاقش بود.به سمت اتاقش حرکت کردم.تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
"اقای ماهون!"
"استایلز! بیا تو."
رفتم تو اتاقو درو پشت سرم بستم.
"چی تورو به اینجا کشونده استایلز؟"
"کارای سرخود پرسنل،اللخصوص تانکردی."
ماهون رو صندلیش صاف نشست و با حالت گنگی که داشت بهم نگاه عینکشو از رو چشماش برداشتو پرسید
"چه اتفاقی افتاده؟"
"سرخود و بدون مشورت با من در رابطه با بیمارا تصمیم میگیره."
"حرف بزن بگو چیکار کرده"
"بیمار جدید،زین مالیک"
"خب...؟"
"وقتی که اوردنش سرخود روپوش بیمارای روانی و تنش کرد،الانم دیدم داشت سرخود ارام بخش میزد."
"که اینطور! من باهاش صحبت میکنم ولی توام الکی داری شلوغش میکنی. هرکسی که اینجاست مریضِ،یه مریض روانی. ولی باشه بهش گوشزد میکنم."
"درسته،اینجا همه یه مشکل دارن،ولی زین فرق داره.اون فقط به مشاوره نیاز داره، نه قرص و دارو."
با زدنم این حرفم ماهون عصبی شد. با خشم از روی صندلیش بلند شد و روی میز کوبید.
"مالیک از همه ماها مریض تره اینو بفهم استایلز."
دلم میخواست تواون لحظه یه گلوله تو پیشونیش خالی کنم و از دستش راحت شم.
"بهتره شما بفهمید که این یه مریضی نیست. نه مریضیه نه جرم. من کارمو خوب بلدم پس بهتره که تو کارای من کار نداشته باشین. اگه اون بیمار منه و من دکترشم نیازی به دخالت شماها نیست."
درو باز کردمو از اون اتاق لعنتی اومدم بیرون. درو پشت سرم با محکم ترین حالت ممکن بستم.دستی به موهام کشیدم همراه با یه نفسعمیق. سعی کردم اروم باشم. به سمت اتاق زین حرکت کردم.
"متاسفم که انقدر طولش دادم."
"مهم نیست."
"خب!"
"خب و چی؟چی بگیم الان؟"
"هرچیزی که تو خودت نگه داشتی و اذیتت میکنه. خودتو خالی کن."
"من همه حرفامو اون جلسه زدم هری."
"اره ولی مطمئنم یه چیزی هس که من ازش بی خبرم و داره تورو اذیت میکنه."
حرفی نزد.اولش بهم خیره مونده بود بعدش به یه نقطه ی نامعلوم روی زمین خیره شد. نفس صدا داری کشیدو شروع کرد.
"نمیدونم ازچی بگم، از کجا بگم یا چطوری بگم. میدونی هری من اصلا از خونوادم توقع نداشتم که منو درک نکن و.... و منو بیارن اینجا.
اینجا ازدید پرسنل یه محل کاره ولی از دید من بیشتر شبیه به یه زندونه. رفتارای خوانوادم و اللخصوص حرکات اون روز لیام، همون روزی که خودشو کامل از چشمم انداخت، اینا بهشدت منو اذیت میکنه.""ببین زین، کمتر کسی وجود داره که بخواد درکت کنه. تو باید قوی باشی و سعی کنی که حرفا و حرکات اطرافیانت برات مهم نباشه."
" چطوری اخه؟"
"توفقط باید خودتو باور داشته باشی. تو اگه خودتو باور داشته باشی بزرگ ترین کمکو به خودت میکنی."
"باورکردن!سخت هست ولی تمامی تلاشمو میکنم. میخوام یه اعترافی کنم. اینکه تو....تو بهترین دوست من هستی.
بین تمام کسایی که منو زمین زدن تو یهو ظاهر شدی و دستمو گرفتی. و من خوشحالم که شخصی مثل تو رو دارم."این حرفش به قدری برام دلنشین و عزیز بود که ناخوداگاه یه لبخند خیلی بزرگی رو صورتم نشست.
"من هم بهشدت خوشحالم که این حسو نسبت به من داری و من تمام تلاشمو میکنم تا تو بهترین حسو داشته باشی."
"فک کنم بهت یه تشکر بدهکارم. پس خیلی ممنونم ازت."
"وظیفم همینه زین."
"شاید باورت نشه ولی حس خیلی بهتری نسبت به چند دقیقهی پیش دارم."
"خیلی خوبه.همینطوری پیش بری از این زندون لعنتی راحت میشی."
اون شب با اینکه با ماهون دعوا کرده بودم اما وقتی دیدم زین حس خوبی نسبت به من داره تمامشو فراموش کردم.
اره من باید بهش کمک کنم و با هم از این خراب شده فرار کنیم.■●■
![](https://img.wattpad.com/cover/178407446-288-k886975.jpg)
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .